نذر داشت که این همه حیران زمان ، مانده بود ، همیشه باید خواسته هایش را عملی می کرد و گر نه ، زیر علامت سوال ذهنش درگیر خودش می شد .
قرار هم نبود عملا بجایش آورد فقط باید به اندازه ی یک رقص ماهرانه در میان خنده ی باورها به
هستی اش سرانجام می داد . نمی خواست به حراجش بگذارد ولی باید تا دم حراجی ها می رفت .
چرخش زمان هم به نذرش فرصت زیادی نمی داد ، نَمی بارانِ خدا هم با فریاد سکوتش در پیچش گیسوان بافته اش هماهنگی می کرد
همیشه می گفت می دانم خوشش نمی یاید ولی مگر نه اینکه خودش می دانست اگر بگذاردم و بگذرد با همین دستهای سپیدم بی صدا در پی ردی از آتش در رکاب تندر ترین تیزپا ، عشقش را به حراج
می نهم ...
باز هم نگاهت نکرد ؟
آری
فقط می گفت باید بسوزیم عاشقانه اگر مرگمان بعید باشد
ولی من که هیچ وقت عقلم به اندازه ی حرفهای اونمی رسید من او را می خواستم و فرداهای بارانیش را.
نم باران خدا هم به لطافت باران زمین رحمی نکرد ، بارید و بارید .
سیاه ، سپید ، شب ، بلاخره آمد ، همه را میخکوب کرد . کسی رقصی ندید ، خورشید آفتابگردان خاک زمین را نجات داد ، آری ! گلها خیانت نمی پذیرند
دیبا نوشت :
دلم برای آفتابگردان تنگ است ... خورشیدی باید
I Miss The Sun Flower …A Sun Is Requied
فردا چگونه خواهد بود ؟ دلم سرو سامان خواهد گرفت ؟
ماه آشتی خواهد کرد از بعد دلگیری اش با خورشید ؟
عشقهای نخواسته ، خواستنی می شوند ؟
در یای بی آرام آیا موجش مسکن ماهی های قرمز کوچک می شود ؟
موج بی آرام دل من چطور؟ دست از آغوش دریا می کشد ؟
تک درخت دشت سرخ قلبم ، بیقراری دلش پایان می گیرد ؟
قطره های اشک یاس وجودش بر پهنای صورتم شروع به غلتیدن می کند ؟
به پابوس مهربانی هایش می توانم قلبی دیگر نثارش کنم ؟
نفسهای به خم افتاده ام به امید دیداری دوباره همصدای ترنم گاهشمار ثانیه ها ، به تپش می افتند ؟
سرزمین من آیا تقدیر بهانه برای رفتن و دل کندن شب می شود ؟ وسراب آن غروب به پایانش نزدیک می شود ؟
بیداد حسرتم در گذشت زمان تا کی خبر از پیچش امواج گیسوانش را بر گریبانم می دهند ؟
پی نوشت : نمیدونم از دل تنگی و کم سعادتی ام از عازم نبودن به مناطق جنگی ، این دلنوشته رو نوشتم و یا اینکه از همسفر نشدن با اکثر رفقای خوبم . به هر حال امیدوارم به سلامتی و خوشی این سفر هم مثل سفر سال گذشته به پایان برسه ، و خدا هم در سال جدید سعادت من رو بالاتر ببره .
سکوت میکنم و سراپا گوش فریاد گریه های شبانه اش در کودکی می شدم ، وقتی دلم در کهولت شاخه هایش بسر می برد حسابی خیس لحظه های بی تابی کودکی می رفت ، دلم خیس طراوت باران های چشمهایش می شد ، .... از آن بارانهایی که تنها با اشاره دستهای خواهنده ، می بارند ، دو سه روزیست قلبم از سرکشیدن به ثانیه های شب تولدم سوزش و شوق عجیبی داشت . و چه قصه های شادی که دور میز دلم نچیده بود ، ابتدایی ترین روزهای من است و من چقدر سبکم ولی ای شب ! این را نمی فهمم که چرا پلکهای من دگر مثل خوابهای سنگین و مستانه کودکی ، آرام نمی شود . چه کسی می گوید که شب را یارای بیداری نیست ؟ در حالیکه شب تیره پنجم ماه بود که مرا پر از احساس موهومی کرد که بگویم هنوز زنده ام ، هنوز نفس می کشم .
من اجیر شده ام ! اجیر بیداری های اولیه و شیرینش که غوطه ورم می ساخت ، ولی وقتی بعد گریستن بیقرارانه لحظه تولدم همه فکرهایم را زیر پلکهایم دفن میکرد پس چرا اکنون انقدر از همیشه بیقرارترم کرده است ؟
پی نوشت : 1. آزمایش میشه ، 1 ، 2 ، 3 ، ... درست شد ، من هنوز کودکم
2. رجعتی باید ....
3. ترجمه عنوانم میشه (( امان از شاخه یی که در زمستان جوانه زد ))
مثل روزهای بارانی سرزمین مادری ام دلم عجیب گرفته ست ، چند وقتی ست به احترام تمام خاطره هایت اشک می ریزم و برای درخشش چشمهایت دعا میکنم ، مثل تمام لحظه های پر از سکوت سر به زانو می نهم و به یاد لبخند محزونت بغض میکنم ، مثل همه ی ساعتهای بی کسی چشم به آسمان می دوزم تا شاید نگاهم ...و شاید ... ازین غربت خاکی نجاتم ..... اصلا چگونه می توانستم در دیدگان مستش نگاه نکنم و دل آشوب هم نشوم ، آنهم دل من !
چه اشکی فرو خورده این چشمهایش ، آیا نمی دید آتش درونم را ؟ کی نوبت من است ؟ نوبت لیلی ای که سر بر شانه هایت بگذارد و حکایت هجران بگوید . مسافر من ! چشمانم را می بندم و دوباره شروع به شمردن میکنم ، زودتر فقط
حال انسانهای زمینی برایم مدتهاست که گریه دار شده ... زودتر فقط
سقف های روی سرشان برایم خیلی نا آشناست و زمینشان هم ...زودتر فقط
مثل همیشه خسته اند ، خستگی تمام وجودشان را تسخیر کرده ، نفسهایشان که بیرون می آیند و فرو می روند ، تکرار ضربانهای قلبشان ، همه باعث خستگیشان می شود . زودتر فقط 1،2،3.....
آه هوای دلم ! چه باید کرد که از اسیری قفس گل سرخ در آمد ؟ سالهاست که از پشت میله های این قفس برای لبخندت دلتنگم ، یاد تو را می نگرم و می بویم و چنان آرامم که کسی فکر نکرد زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی هست .
دردیست ، ... هم دردیست ! ولی به این درد به انتظار مرهمش لحظه های ناب گریه را بی نهایت مرور میکنم ، و میبینم پایان صبرم را ، آغوشی را که برای یک دنیا گریستنم باز میشوند !!!
پی نوشت :
1. مستیم و ساز بی خبری ساز کرده ایم غم را به حیله از سر خود باز کرده ایم
3. . تماااااااام
هماره چشم براهند ،
که من رسول امین پیام خون باشم
به غریبان گویید :
حنایشان دگر از رنگ و آب ، افتاده ست
به گوششان برسانید ،
که دام برچینند
و رخت بربندند ،
که رنج و کوشش بیهوده و سترونشان
تلاش دست و پا زدن مرغ بسمل را
به یاد می آرد . (( محدثی))
اگر خودمان ، آغوش به روی فرآورده های فکری و فرهنگی (( بیگانه )) باز کنیم ، دیگر پشت کدام خاکریز می توان به دفاع از (( ارزشهای مکتبی )) پرداخت ؟
اگر خاکریزها را با خاک یکسان کنیم ، در برابر تیرها و ترکشهای بیگانگان بی دفاع می مانیم و مرتب ، تلفات می دهیم . ایمان داشتن به این عقیده ، مصممان می کند که دربرابر همچین سخنانی همیشه مسئول بمانیم .((درین نهضت بدست آمده ، زنان حق بیشتری از مردان دارند ، زنان ، مردان شجاع در دامان خود بزرگ می کنند و قرآن کریم انسان ساز است و اگر زنان انسان ساز از ملت گرفته شوند ، ملت ها به شکست و انحطاط مبدل خواهند شد . ))
این فرمایشی از سخنان پیر جمارانمان ، نیروی عظیمی که انقلاب عععظیمی برایمان به پا کرد، بوده ، می شود گفت : انقلاب اسلامی بهانه ای بوده برای هویت بخشی دینی و معنوی به زنان ، پس کجایند سنگرهای مقدس ! کجایند قهرمانان مومن ! کجایند اصالت های ناب ! کجایند آغوش های پرمهر ! کجایند توانهایی که ز کف دادیم مفت !
بتازیم ، به سوی وضعیتی که بخواهد کمی از هویتمان را دست به گریبان غریبه کند ، بتازیم ، آیا حیف نیست ؟
یک بوته گل یاس ...اوج باران ...نه، آنروز که بارانی نبود ...شاید اشک آسمان بود یا شاید رد اشکهای یک بوته یاس کوچک که اینگونه تجلی کرده بود ...عاشق ایستاده نظاره میکرد ...معشوق منتظر فرمان او ...نگاههای صمیمی بین آندو ...زمان شمرده میشود: یک، دو، سه ...خوش به حال بوته یاس ...میخانه ...کربلا ...قطره های اشک تو ، شور است ، قطره های اشک او هم ، ولی شوری که ...او از کشیدن اسارت ...کاروانی خسته...دو تابلوی زشت و زیبا ...لحظاتی پر از عاشقی ... فقط میگریست او ...و اکنون ، تجلی آن کاروان خسته بزرگترین نمایشگاه انسانیت ،
اینروزها شیدایی را نظاره کنید همان که دلهامان را جذب کرده و سوزان و چشمانمان اشک باران .
عشقبازی را نظاره کنید همان چیزی که زیباترین عاشقیها از معشوقش را در گودال قتلگاه نشان داده و بغضهایی ایجاد کرده که گویی فشارهایش به گلو تمامی ندارد .
اینروزا یک دسته از افراد دلهاشان میرود تا ته یک عاشقی، بعد میگیرد وداغ میشود .
فرا رسیدن غمبارترین ماه دینیمان تسلیتتان باد .
براستی خدا هم عشقبازی دوست دارد .