یکسال پیش در چنین روزی در یک غروب سرد زمستانی تصمیم به شروع کار جدیدی گرفتم ، شروع همیشه خوب بوده ، شروعی تازه ، شروعی نو ، نه که انسان سعی میکنه خودش رو از بند تکرار رها کنه پس میتونه خوب بایسته و یه نگاه به اطرافش بکنه و بعد ........ شروع کنه. و من شروع کردم
اینروزها برایم یادآور خاطرات خوبی هستند. دم مسیحایی را
که وارد تالار ذهنم شد را ،
دم مسیحایی را که همقدم و همگام با دلم وارد صفحه خانگی
پارسی بلاگ شد .
یا روزهایی که به فرداهای روشن امید داشت و به آن امید
به نوشتن پرداخت . فرداهایی روشن که مسیحایی وار برای
همه به ارمغان برود ، نگریستن به فرداهایی که تمام قلبها از
صافی وعاشقی بتپند و آنقدر آبی باشند که تمام حرفها را صادقانه بدانند .
شاید آنروزها را نتوانستم برای همه ببینم ولی به امید آمدن آنروزها نوشتنم را آغاز کردم
(( شمع راه دگران باشم وبا شعله خویش .....ره نمایم به همه گر چه سراپا سوزم ))
به واقع میتوانم بگویم تولد وبلاگم تولدی دوباره برایم بود. به قول جبران خلیل جبران: تولد دوباره ام
وقتی بود که جسمم دل در گرو عشق ، روح نهاد و در یکدیگر پیوستند .
دم مسیحایی عاشقانه یکسال را پشت سر گذاشت و عاشقانه هم ادامه می دهد . چه جمله
زیبایی شهید پروفسور مصطفی چمران فرمودند که: زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام .
و در آخر از همه تان برای تداوم این عاشقی التماس دعا دارم .
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز ست ره مقصد و من نوسفرم
((... وان لم تفعل فما بلغت رسالته )) غدیر میوه شیرینی بود در باغ و بوستان رسالت که تداوم خط و خطوط نبوی را در راه امامت به شیرینترین صورت چشاند. هنوز هم این میوه شیرین زینتبخش همان باغ و بوستان است که بدون آن، بیشک باغ رسالت بیثمر میبود .
همچون چراغی گمگشتگانی را از بیراهههای ضلالت وتاریکی به مقصد راهنمایی کرد که همیشه نورش فروزان ونورافشان است. او اگر چه برکهای در بیابان بود ولی هفت دریا به وسعت تمامی تاریخ و زمانهایش بود که موجش هنوز هم همه جا را فرا گرفته است وخواهد گرفت .
عزیزان برپا بودن موجهای غدیر دلتان مبارک باد.
هفتم اینماه، تولد دوست عزیزم خانم صالحی ست .خواستم از طریق وبلاگم تولدشون رو خدمتشون تبریک بگم و بگم براش روزگاری بهاری وشادابی آرزو میکنم .الهه جان یادت باشه: زندگی گاهی شرایط سختی رو داره که بیرون اومدن از این شرایط برات میشه یه امید و آرزو اما اگه امید به درگاهش داشته باشی خیلی زود به آرزوت میرسی ***
این رو تقدیمت میکنم تا ....
عرفه هم در کوچههای نزدیک رسیدن ست. امسال هم عرفه تشنه اشکهامان ست . امسال هم عرفه میخواهد مشتاقان خدا را دیوانهوار نظاره کند. عرفه ! تو پناهگاه منی ، ولی من هنوز در کوچهپسکوچههای تنگ وتاریک دلم سرگردانم ، هنوز دلتنگم وپر از سوالهای بیجواب دلتنگی ......
خیلی بعید ست که روزی که نفس نفس فرشتگان همراه انسانها به ندبه واستغفار ونیایش در می آید یا روزیکه شاید مهدی فاطمه (س) لبیک گویان به دور قبله در حال طواف باشد ولی نه شاید ایشان هم مانند جدشان مولایمان حسین (ع) ترک عرفات وحج کند و در جای دیگر ،در میدانی دیگربه شیوه ای دیگر حج وعرفه ای به جا آورد .
وقتی حسین فاطمه (ع) عرفات رو بخاطر میدان عمل ومبارزه وآموزش درس خودسازی ترک کرد واینها را از واجبات حتی آن لحظه دانست شاید برای ما کافی باشد که عرفه فقط ندبه وتوبه ظاهری زیر سقف آسمان نیست .
نمیدانم ولی یقین دارم حج ظاهری ، طواف وعرفه همه بهانه ست !
مهم اینست که کعبه عشقمان را در دلهامان پیدا کنیم وهمیشه در گرداگردش در حال طواف باشیم .کاش حاجی عشق شویم وعشق را برای همیشه پیدا کنیم .
تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود ، دل است ! دل آدمیزاد را باید مثل انار چلاندش ، ولی آقای درویش مصطفا ! ...دل آدم ... مثل ...اناره ...درست ...باید چلاندش ...درست ...حکما شیرهاش مطبوعه ...درست (بغضش ترکید : به خونآبهای روی دیوار نگاه کرد ) اما ...اما دل آدم را که میترکانند ، دیگر شیره نیست ، خونابه ست ...باز هم مطبوعه ؟...
به غریقی که تازه از آب درش آوردهاند ، نمیگویند که این هوا چنددرصد اکسیژن است چنددرصدش نیتروژن ، می زنند توی سینهاش ،یعنی نفس بکش .همه اینها جملات آشنایی هستند .
مدتها بود که درمورد ((من او ))ی رضا امیرخانی شنیده بودم، زمانی که بصورت هدیه از عزیزی دریافتش کردم، بی بروبرگرد، بدون معطلی، یا علی مددی گفتم. خواندنش را شروع کردم . فصلهای مختلف کتاب ((یک او ، دوی او ، سه ی او ، چهار او ، پنج من ، شش من ، هفت او ، هشت او ، نه من ، ده من ، ده او ، یازده او ، یازده من، من او )) و حتی فصل سفیدی که قبل از ده من بود سراسر نور و عشق بود. چه مضمونهای زیبا و عاشقانهای در بند بند سطورش حکمفرما بود .
جوانی که به عاشقی شهره بود به خدمت شیخ رسید، شیخ ورا گفت که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خداست ؟ جوان گفت : شمه ای از آنست ، در طشت آب نقش ماه میبینم . شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت ، سر به آسمان میکردی وخود بلاواسطه، ماه را میدیدی .
آینه هروقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بینقص برمیگرداند ....آنروز خبرت میکنم تا با آینه وصلت کنی .
سیبی که برسد حکما خودش می افتد ، یابادی می اندازدش ، یا کسی درخت را تکان میدهد ، یا...اینها اصل نیستند ،اصل، سیب رسیده است که حکما خودش میافتد ...
اینها نمونه ای از بندهای پرمفهوم و عمیق این رمان بودند که فکر کنم باید ماهها نشست و ریزبینانه درخود حلاجی کرد. کجا بودم؟ عاشق را میگفتم یا من او را یا علی را یا مهتاب را ، یا خودم را یا او را ، آبشار قهوه ای را یا درویش مصطفا را و یا پیرمرد وپیرزنی که 20 سال مات نگاه هم بودند و ازدواج نکردند را .نمیدانم ولی میدانم به قول نویسنده عاشق کتاب ((من او )): عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه حکما عاشقه ، نفسش هم تبرکه .......
تقدیم به عزیزی که هدیهام نمود
هوار تا دعا محتاجم . یا علی مددی
عاشقانه برگزیدمت ، عاشقانه فرمانش دادم تا حتی پلکی هم از رویت برندارد اما عمل نکرد ،نافرمانی اش برایم سخت آمد ،درست هنگامی که باید می دید ، بسته شد ، سر به زیر انداخت ،نگاه هایی را که منتظرش بودم را از من دریغ کرد ، سوالم این بود ، دردم این بود ، عصیانم ازین بود ، تا اینکه دلم از او پرسید ، وجواب شنید می خواستی نظاره گر باشی که حس چشمانش مرا با خود به ناکجاها می برد ،می خواستی اسیریم را نظاره گر باشی ؟
تو می خواستی وقول دادی او را همسایه مژه هایم کنی اما میدانستم برای تو هم عمل قولت سخت است ، یک نگاهم به او برایم وبرایت کافی بود تا تمام عمر حسش را داشته باشیم ، اما قلبت همچنان مرغ وحشی به دست وبالم افتاد ومن ............نجوای دیگر کردم ، سرم می رفت ، چشمم سخت می جوشید ومانند قلبم که چونان مرغ وحشی نافرمانی اش برایم سنگین بود ،بال وپر زدم ، آآااااااه وزمانی را که پشت سر گذاشتم را مروری کردم ،چشمانم را بستم ،نگاه هایش را دیدم ،چه حرفها که نمی زد چه سکوتها که نمی کرد ، سکوتش مشعل من بود ، سکوتش نور می پاشید ، او باعث شده بود سیاهی های قلبم زود ،خیلی زود ، می مردند وشادی بر وجودم سایه انداز شد ، قلب عاشقم آرام لرزید ، او قلب تارم را از مردن نجات داد ومن را که سخت در پیکار بودم با آنچه بودم وهستم وآنچه که میخواهم باشم ، رنگ دیگر داد .و اینک من به دحواالارض زمین قول میدهم که مجنون بمانم .
سلام
وقتی دو روز بعد از میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) مطالب نشریه الکترونیکی چارقد روی سایت قرار گرفت،دیدم بد نیست که نوشته ای رو مبنی بر هدف این نشریه وهمکارانش در وبلاگم بگذارم .اول هنگام بر این شد حلقه ای از گل دختران وبلاگنویس طی هم نوشتی اینترنتی نوشته هایی را تحت عنوان نشریه بنویسند ،آنها شروع به نوشتن کردند ،آغاز کردند برای ملتی که دوستشان دارند ،نوشتند برای دلتنگی ها وناگفتنی هایشان ،نوشتند به امید نظاره گر بودن بیشتر روشنایی در شب ،نوشتند برای ترجمه کردن فرداهاشان ،نوشتند برای درهم ریختن دیوار تیرگیها ،و در آخر نوشتند برای قدم اول .
اهداف عالیه شان آنها را به ماهنامه ای سوق داد برای علاقه مندان به حقایق دیدگاه زنان ودختران وفراز ونشیب های راه دخترانه شان .با تلاشهای بی وقفه همت همکاری جمع آوری شد ،متنها نوشته شد ،ویرایشگرانه تایید شد و با تکیه بر خانم فاطمه معصومه (س) اولین شماره از این نشریه دخترانه چارقد بوجود آمد .لازم میبینم از همکاری وزحمات چند تن از آقایان بزرگواری که در ایجاد و پیشرفت این نشریه سختی ها وزحماتی را متقبل شدند ومیشوند کمال تشکر رو داشته باشم وهمچنین برای اعضای تیم این نشریه هم آرزوی موفیقت روز افزون .
میدانم مرا به داخل خانهات راهی نیست، اما دوباره در این خانه آمدهام ، و به عنایتی خودم را دلخوش که شاید از برکت خوبانت، عطیه ای بخشی، تا باز قلب غصهدارم و اندوه دلم آرام گیرد. سهچهار شب پیش رفته بودم جمکران، نمیدانم چرا چنان حالتی داشتم، دلم خیلی پر بود ولی دلیلش را هم نمیدانستم، نمیدانستم که رفتنم چه غم سنگینی را از دلم بیرون میآورد، نمای مسجد از دور پاهایم را شُل کرده بود، انگار واقعا من را به داخل خانهشان راهی نبود، ولی خواسته بودم بگذارد همین پشت در بمانم تا حداقل از خاک کوچهشان که با قدمهای مبارکش معطر شدهبود دلی بگیرم. مولای من! بگذارید پشت این در بمانم ،بگذارید حرفهای نگفتهام را با خودت بگویم .
تابهحال شده بود شما هم دلتان حس سنگینیای داشته باشد؟ هر جا میروید، هر کهرا که میبینید، هر کاری که انجام میدهید، بیتابتر شوید؟ حرفها داشته باشید ولی نتوانید بزنید ؟
نمیخواستم هیچوقت اینطور حرف بزنم اما انگار بانگ اشکهای بی صدایم خودشان فریاد کشیدند .
چه حالی داشت آنجا، چشمت را که باز کردی خودت رو سر سجاده نماز میدیدی با سرازیری اشکهایی که در پهنه صورت جاری میشد. دلم خیلی زیر و رو شده بود. بغض حرفهای نگفتهام دیگر جسارت بیانشان رفته بود. فقط خواسته بودند سکوت کنند، بهانه بگیرند، چهخوب است شبی غلتیدن اشکهای گرمی را حس کردن، چه کسی گفته است راه احساس را باید بست؟ خدای من! از زانو بغلزدنهای غریبی، هیچهنگام بیدریغم مکن .
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید از یار آشنا، نفس آشنا شنید
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان دل شرح آن دهد که چه دید وچهها شنید