سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دخترت بغض ِ چند روزه که نیست، بگذری، بگذری و آخر هم ....
راست گفتی که برنمی گردی؟ من شدم یک سه ساله مادر هم ...
یا علی گفتم و غزل را با، ناز ِ دردانه ات شروع کردم
گریه هایش که لرزه برپا کرد، سخت لرزیده باز خیبر هم ...
وقت ِ رفتن سپردی ام به خدا، کاش این قصه ها دروغی بود
پابرهنه نخواه تا بدوم، در طواف ِ حرم که بی سَر هم ...
حالم از کل ِ قصه بد می شد، یاد ِ تکراری ِ زمین، سیلی
دختری اسم ِ اعظم ِ صبرم، دختری در سکوت ِ باور هم....
آسمان اخم می کند اینبار، چشم بدها بدور...افتادم
بهتر از هر کسی بلد بودند، تیغ بر استخوان ِ حنجر هم ...
می روم بی تو رو به ویرانی، چادرم را عجیب محتاجم
گریه هایم که آب می کرد از، شرم ِ سنگین، تمام خنجر هم ...
لحظه ی اول ِ زمین خوردن، قصه ی اول ِ زنی در خاک
این طرف محو دختری گشتم، درد ِ پهلو، دوباره محشر هم ...
مادرت تربت ِ ترا افشاند، روی کامت همان دم ِ آغاز
تا ازین خاک ِ آسمانی... باز، واگشایی به سوی او پَر هم**
کربلا در بلا توقف کرد، قصه ام در میانه ی دردت
کاش روزی دگر نبیند باز، خواهری داغ ِ یک برادر هم


**شنیدم که خاک ِ کربلا از همان اول توی شیشه ای بود که پیامبر داده بودتش به ام ِ سلمه.....


نوشته شده در  جمعه 88/9/27ساعت  6:2 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]