سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وقتی فرشته برای آخرین‏بار برای خداحافظی به لیلی رسید، گفت: یادت باشد تو وارد زمین می‏شوی. زمینی که بارهای سنگینی به دوشت می‏اندازد، زخم‏ها برمی‏داری، وشاید هم بشود گفت آن‏چه تو باید به دوش بکشی، ناممکن است، حتی برای کوه،

اما تو می‏توانی وباید بتوانی، چون قرار است بی‏قرار باشی، ناپیدا وگم، نام تو لیلی‏ست، لیلی هم یک اسم نیست، بلکه تمامی اسامی‏ست، زمین هم بدون تو کسی را نخواهد پذیرفت، پس همیشه خودت باش .

خودی که بی‏بهانه‏ زندگی می‏کند، بی‏بهانه می‏سوزد، بی‏بهانه عشق می‏ورزد ،بی‏بهانه انار دلش ترک می‏خورد، فقط همین را بدان که تو پایان تشنگی‏ها هستی.

 

دنیایی که واردش می‏شوی، آزمون‏های سختی می‏گیرد ولی اگر عاشقانه زندگی کردن را بلد باشی، سربلندی.

یادت باشد تمام ناکامی‏ها ومشکلات از عشق واهمه دارند.

تو باید عشق را به خوبی انتشار دهی .تو باید جاودانگی را معنا کنی .
و لیلی، به زمین آمد و یاد میکند روزی را که خدا داشت با مشتی خاک خود را در او می‏دمید و اکنون لیلی بعد
از موجود شدن، اولین چیزی که یادش آمد، عاشقی بود،

او عاشق بود .او باید عاشق بماند .


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/26ساعت  7:24 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

خدایا من امشب معترفم که  مقصرم ،که نتوانستم با وجود اینکه شبهای قدرت را هم پشت سر گذاشتم سبکبالانه ،عاشقانه ادامه دهم .ولی خالق بی نیاز من ! هنوز به اثرات  دعای جوشن کبیر وبه سر گرفتن قرآنت  دلخوشم .

 

فقط دلم خیلی گرفته ست .مدتهاست که دل تنگی هایم را حتی خدمت شما هم نیاوردم. گرچه خود شاهد بودی ولی جسارت است ،فعلا مرا  دریاب .می ترسم که عاشقی  خسته باشم وباقی ایام را بدون باور عشقت طی کنم وپر پروازم را هم از دست دهم .

 

ترس  من را امنیت  ده ،که فقط در کنار آرامش یاد خودت می خوابد ومی تواند بعد آن مصمم و عاشق دوباره ره بپیماید .زیبایی سکوتم برایم لذت بخش  بود اما چرا خواستی که بخواهد سکوت را بشکنم ؟

 

دیدی برای قلب تاریکم ،شکستنش چقدر مضر بود؟دیدی چه آتشی افروخته شد ؟دیدی خودش  نیز تحمل شنیدن شکستنش را نداشت؟

 

من با صدای او ایمان دوباره آورده بودم ومی توانستم بعد ان حتی در آینه ها نیز جمالت را زیارت کنم .اما ، پس چه مرگم شده که دیگر چیزی نمی بینم

 

.....................................................................................چه بلند همت بود در نابودی ام. کاش  اکنون می رفت  در سرخ ترین ، ساعت خورشید ،بریده هایم را تماشا میکرد .

 

کاش می دید می ترسم ازین بی سرانجامی .می بازم به تمام هراسهایم .کاش باور حضورت را همیشه چون قدیسی که ملزم به ضربانهای قلبم بود ، در درونم حس می کردم.

 

کاش می توانستم به اندازه لحظاتی که عقربه ها هم از تو قدردانی کرده بودن ،همیشه از تو قدردانی کنم .حلالم کن .حلالم کن

 

،به حرمت بزرگ عید مقدسمون .

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/19ساعت  1:12 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]