سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نذر داشت که این همه حیران زمان ، مانده بود ، همیشه باید خواسته هایش را عملی می کرد و گر نه ،  زیر علامت سوال ذهنش درگیر خودش می شد .

قرار هم نبود عملا بجایش آورد فقط باید به اندازه ی یک رقص ماهرانه در میان خنده ی باورها به

هستی اش سرانجام می داد . نمی خواست به حراجش بگذارد ولی باید تا دم حراجی ها می رفت .

چرخش زمان هم به نذرش فرصت زیادی نمی داد ، نَمی  بارانِ خدا هم با فریاد سکوتش  در پیچش  گیسوان بافته اش هماهنگی می کرد

همیشه می گفت می دانم خوشش نمی یاید ولی مگر نه اینکه خودش می دانست اگر بگذاردم و بگذرد با همین دستهای سپیدم بی صدا در پی ردی از آتش در رکاب تندر ترین تیزپا ، عشقش را به حراج

می نهم ...

باز  هم نگاهت نکرد ؟

آری

فقط می گفت باید بسوزیم عاشقانه اگر مرگمان بعید باشد

ولی من که هیچ وقت عقلم به اندازه ی حرفهای اونمی رسید من او را می خواستم و فرداهای بارانیش را.

نم باران خدا هم به لطافت باران زمین رحمی نکرد ، بارید و بارید .

سیاه ، سپید ، شب ، بلاخره آمد ، همه را میخکوب کرد . کسی رقصی ندید ، خورشید آفتابگردان خاک زمین را نجات داد ، آری ! گلها خیانت نمی پذیرند

 دیبا نوشت :

              دلم برای آفتابگردان تنگ است ... خورشیدی باید

I Miss The Sun Flower …A Sun Is Requied


نوشته شده در  جمعه 86/12/24ساعت  12:23 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

فردا چگونه خواهد بود ؟ دلم سرو سامان خواهد گرفت ؟

ماه آشتی خواهد کرد از بعد دلگیری اش با خورشید ؟

عشقهای نخواسته ، خواستنی می شوند ؟

در یای بی آرام آیا موجش مسکن ماهی های قرمز کوچک می شود ؟

موج بی آرام دل من چطور؟ دست از آغوش دریا می کشد ؟

تک درخت دشت سرخ قلبم ، بیقراری دلش پایان می گیرد ؟

قطره های اشک یاس وجودش بر پهنای صورتم شروع به غلتیدن می کند ؟

به پابوس مهربانی هایش می توانم قلبی دیگر نثارش کنم ؟

نفسهای به خم افتاده ام به امید دیداری دوباره همصدای ترنم گاهشمار ثانیه ها ، به تپش می افتند ؟

سرزمین من  آیا تقدیر بهانه برای رفتن و دل کندن شب می شود ؟ وسراب آن غروب به پایانش نزدیک می شود ؟

بیداد حسرتم در گذشت زمان تا کی خبر از پیچش امواج گیسوانش را بر گریبانم می دهند ؟

پی نوشت : نمیدونم از دل تنگی و  کم سعادتی ام  از عازم نبودن به مناطق جنگی ، این دلنوشته رو نوشتم و یا اینکه از همسفر نشدن با  اکثر رفقای خوبم . به هر حال امیدوارم به سلامتی و خوشی این سفر هم مثل سفر سال گذشته  به پایان برسه ، و خدا هم در سال جدید سعادت من رو بالاتر ببره . 


نوشته شده در  چهارشنبه 86/12/15ساعت  10:42 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

سکوت میکنم و سراپا گوش فریاد گریه های شبانه اش در کودکی  می شدم ، وقتی دلم در کهولت شاخه هایش بسر می برد حسابی خیس لحظه های بی تابی کودکی می رفت ، دلم خیس طراوت باران های چشمهایش می شد ، .... از آن بارانهایی که تنها با اشاره دستهای خواهنده ، می بارند ، دو سه روزیست قلبم از سرکشیدن به ثانیه های  شب تولدم  سوزش  و شوق عجیبی داشت . و چه قصه های شادی که دور میز دلم  نچیده بود ، ابتدایی ترین روزهای من است و من چقدر سبکم  ولی ای شب ! این را نمی فهمم که چرا پلکهای من دگر مثل خوابهای سنگین و مستانه کودکی ،   آرام نمی شود . چه کسی می گوید که شب را یارای بیداری نیست ؟ در حالیکه شب تیره  پنجم ماه بود که مرا پر از احساس موهومی کرد که بگویم هنوز زنده ام ، هنوز نفس می کشم .

من اجیر شده ام ! اجیر بیداری های اولیه و شیرینش که غوطه ورم می ساخت ، ولی وقتی بعد گریستن بیقرارانه لحظه تولدم همه فکرهایم را زیر پلکهایم دفن میکرد پس چرا اکنون انقدر از همیشه بیقرارترم  کرده است ؟

پی نوشت : 1.  آزمایش میشه ، 1 ، 2 ، 3 ، ...  درست شد ، من هنوز کودکم

2. رجعتی باید .... 

3. ترجمه عنوانم میشه (( امان از شاخه یی که در زمستان جوانه زد ))


نوشته شده در  سه شنبه 86/12/7ساعت  6:0 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]