سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکوت میکنم و سراپا گوش فریاد گریه های شبانه اش در کودکی  می شدم ، وقتی دلم در کهولت شاخه هایش بسر می برد حسابی خیس لحظه های بی تابی کودکی می رفت ، دلم خیس طراوت باران های چشمهایش می شد ، .... از آن بارانهایی که تنها با اشاره دستهای خواهنده ، می بارند ، دو سه روزیست قلبم از سرکشیدن به ثانیه های  شب تولدم  سوزش  و شوق عجیبی داشت . و چه قصه های شادی که دور میز دلم  نچیده بود ، ابتدایی ترین روزهای من است و من چقدر سبکم  ولی ای شب ! این را نمی فهمم که چرا پلکهای من دگر مثل خوابهای سنگین و مستانه کودکی ،   آرام نمی شود . چه کسی می گوید که شب را یارای بیداری نیست ؟ در حالیکه شب تیره  پنجم ماه بود که مرا پر از احساس موهومی کرد که بگویم هنوز زنده ام ، هنوز نفس می کشم .

من اجیر شده ام ! اجیر بیداری های اولیه و شیرینش که غوطه ورم می ساخت ، ولی وقتی بعد گریستن بیقرارانه لحظه تولدم همه فکرهایم را زیر پلکهایم دفن میکرد پس چرا اکنون انقدر از همیشه بیقرارترم  کرده است ؟

پی نوشت : 1.  آزمایش میشه ، 1 ، 2 ، 3 ، ...  درست شد ، من هنوز کودکم

2. رجعتی باید .... 

3. ترجمه عنوانم میشه (( امان از شاخه یی که در زمستان جوانه زد ))


نوشته شده در  سه شنبه 86/12/7ساعت  6:0 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]