سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

هرچند زود بود خداحافظی کند
آماده  بود زود  خداحافظی  کند
آهی  کشید و رفت که هرگز ندیده‌ام
آتش بدون دود خداحافظی کند
مادر دوباره رفت، ولی سخت بود که
با صورتی کبود خداحافظی کند
دریا کنار دامن نیلی‌ش سجده کرد
چادربه‌سرکه رود خداحافظی کند
با قامت قیام، خمید و اذان سرود
تا با لب سجود خداحافظی کند
با بال‌های یکسره خاکستر از قنوت
پروانه پرگشود خداحافظی کند

....

 

 


نوشته شده در  جمعه 90/8/6ساعت  11:6 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

 امشب شبیه گیس ِ بلندم که بسته‌ است
چادر سرم نبود که او روبرو نشست
با چشم‌های خیس، مرا مست ِ ناز کرد
با پلکهای ِ خسته مرا می‌کشید دست
تا صبح ذره‌ذره قرار از دلم گرفت
دردست اینکه من به زبانش دلم خوش‌ست؟
با اشک شستشوی غمم را بهانه کرد
بارید و قطره‌قطره دلم را ولی شکست
 در چارسوی ِ روسری‌ام بغض می‌شدم
 یک بغض ِ کهنه و ضربانی که مست ِ مست
 می‌داد جام و از پی هم بوسه می‌ستاند
 از من بلی... پیاله پیاله از او اَلَست


نوشته شده در  دوشنبه 90/7/18ساعت  10:51 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()


از تنگنای حجم ِ زمین پر کشیده‌ام
یک "مرد ِ پابه‌ماه" به بستر کشیده‌ام
درد از سکوت نیمه‌شبم ضجه می‌زند
یک "چارقد" به رنگ دلم سَر کشیده‌ام
از بس
 به چاک ِ چارقدم
 خیره
 زل زدند
ابلیس را به صورت "دختر" کشیده‌ام
هر شب که دخترانه شکستم کنار بوم 
خود را به حال سجده مکرر کشیده‌ام
در کار خیر حاجت هیچ استخاره... نه!!
أم من یُجیب!
 یکسره
مضطر
 کشیده‌ام
این ناله را به درد تو ایمان می‌آورم
یک "مرد ِ پابه ماه" به بستر کشیده‌ام


نوشته شده در  شنبه 89/9/20ساعت  10:48 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که....
 گم شوی در دل ِ این قافیه ها، جوری که ...
 "ضاقت الأرض" شود حکم ِ خدا در سالی...
و تو هم تکیه کنی، تکیه به آن نوری که ...
زل زده بر غزل بی کسی ِ چشمانت...
 که تو اندازه ی عیسای ِ خدا دوری که ...
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
 که تو محکوم
 تو مجبور
بگو زوری که/
بوسه هم مثل هوا خیره به دنیا شده است...
 در و دیوار گواهند، تو مأموری که ...
دو سه روزیست که من مرده ام و می دردم...
 درد و هی درد، کمی درد به کافوری که ...
 تن ِ عریان ِ مرا از دهنت فاصله داد...
 یک نفر گفته مرا هییییس! تو مجبوری که...



نوشته شده در  پنج شنبه 89/7/15ساعت  10:59 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()


تا روسری به رنگ ِ تو جورم کند... گذشت
ترسید اینکه باز مرورم کند... گذشت
اینجا چقدر روسری‌ام باد .../ گفته بود:
نارنج ِ شوم ِ باغ که شورم کند... گذشت
او رنگ ِ روسری ِ مرا انتخاب کرد
آبی  ..     ..  سفید
تا پُر ِ نورم کند... گذشت
من میخکوب خاطره‌ها پیر می‌شوم
از روزها که خواسته گورم کند گذشت
از خودکشی ِ شخصیتی حرف می‌زنم
از آن شبی که خواست به "تور"م کند ... گذشت
ماهی درون ِ "تور" فقط بال می‌زند
تا هِی نفس نفس ز تو دورم کند گذشت
ان روزها که چشم تو می خواست سد شود
مجبور لحظه‌ای به عبورم کند... گذشت
آمد که شاعرانه بماند و مرد را
آماده‌ی همیشه حضورم کند ... گذشت
من قدر ِ حرف‌های کسی قد کشیده‌ام
سالی که بود و خواست صبورم کند... گذشت


نوشته شده در  سه شنبه 89/2/21ساعت  9:29 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()



دخترت بغض ِ چند روزه که نیست، بگذری، بگذری و آخر هم ....
راست گفتی که برنمی گردی؟ من شدم یک سه ساله مادر هم ...
یا علی گفتم و غزل را با، ناز ِ دردانه ات شروع کردم
گریه هایش که لرزه برپا کرد، سخت لرزیده باز خیبر هم ...
وقت ِ رفتن سپردی ام به خدا، کاش این قصه ها دروغی بود
پابرهنه نخواه تا بدوم، در طواف ِ حرم که بی سَر هم ...
حالم از کل ِ قصه بد می شد، یاد ِ تکراری ِ زمین، سیلی
دختری اسم ِ اعظم ِ صبرم، دختری در سکوت ِ باور هم....
آسمان اخم می کند اینبار، چشم بدها بدور...افتادم
بهتر از هر کسی بلد بودند، تیغ بر استخوان ِ حنجر هم ...
می روم بی تو رو به ویرانی، چادرم را عجیب محتاجم
گریه هایم که آب می کرد از، شرم ِ سنگین، تمام خنجر هم ...
لحظه ی اول ِ زمین خوردن، قصه ی اول ِ زنی در خاک
این طرف محو دختری گشتم، درد ِ پهلو، دوباره محشر هم ...
مادرت تربت ِ ترا افشاند، روی کامت همان دم ِ آغاز
تا ازین خاک ِ آسمانی... باز، واگشایی به سوی او پَر هم**
کربلا در بلا توقف کرد، قصه ام در میانه ی دردت
کاش روزی دگر نبیند باز، خواهری داغ ِ یک برادر هم


**شنیدم که خاک ِ کربلا از همان اول توی شیشه ای بود که پیامبر داده بودتش به ام ِ سلمه.....


نوشته شده در  جمعه 88/9/27ساعت  6:2 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()


امشب برو و کودکی ام را بزن به هم
با چادری که تَر شده از داغی ِ تنم
بیست و سه سال ِ خفته ی من بغض می کند
مردی که لابه لای ِ خودم می کند ورم
حجب و حیای ِ شاعری ام حکم کرده است
   "این بیت را برای خودش می کشم قلم"
........................................
شایسته نیست گفتن ِ هر چیز در غزل
وقتی خود ِ خدا کَمَکی می خورد قسم
"والعصر" و تمام ِ حروف "مقطعه"
"یعنی خدا برای دلش می زند قدم"
اینجا زمین، پلاک دویست و نود ... و زن
در فقرهای باکرگی خورده متهم
قاضی، جناب ِ درد و یک میز ِ بی اتاق
"آیات ِ توبه  را بقصاصید دست ِ کم"
..
..
تا یادشان نرفته بگو چادرم کجاست؟
آن چادری که تر شده از داغی ِ تنم

نوشته شده در  جمعه 88/9/6ساعت  12:32 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]