امشب که مثل همیشه عنصر زمینیِ اشتیاقت مرا کشانده بود
تا لیله الرغائب گمشده ام را عزیزترین مهمان عمرم کنم!
گویی همه ی دلم در تو سیر می کرد و نشان گمشده ای را در لابه لای صحن می طلبید
.
.
هنوز ترا نیافته بودم که کویرم را خبر از سوسوی بارانت کردند
اللهم انی افتتح الثنا بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک
چه می فهمم ازین صحنه ی جادوییه زمان ؟
.
.
کاش می شد از اشکها حلالیتی ببینی !
آنها هم سمج تر شده اند .