کمی غزل ویرایش نشده:
امشب بلالِ کوچک من دیر می کند
چندین و چند خاطره درگیر میکند
اصلا چرا بهشت خدا زیر پای من؟
ارزانیِ خودت که مرا پیر میکند
معبودِ بی ملاحظه ام! اندکی سکوت
این خاطرات زنده مرا سیر میکند
"مثل تمام گورنشینان منتظر
پنج شنبههای رفته گلوگیر می کند "1
هی دانه دانه چشم کسی خواب کرده است
... وقتی تمام حنجره تعبیر می کند
شیطان همیشه مصرع آخر رسیده است
لطفی بکن که پای تو زنجیر می کند
من کافرم! دو ماه و کمی می شود خدا
وقتی بلال کوچک من دیر می کند.
1. " با آگاهی خود شاعر از اشکال وزنی اش "
کمی ترجمه:
“selling Earth shoes” تعبیری ست پرکاربرد در فرهنگ آمریکایی به معنای ِ فروشندگی برای یک شرکت شناخته شده ی کفش. اما در اصل، ضربالمثلی ست برای کسی که وارد کار تجارت شده.
کمی ادبیات قرآنی:
یک اصطلاح عرفانی هست به این مضمون: "ارّابهی تجربه از اسب افتاده". طبیعتا انسان در ابتدا تعلیم می بیند و بعد تجربه می کند. یک اسب ست که همواره صاحبش را به سوی تجربه می برد. اما زمان هایی هم وجود دارد که ابتدا تجربه حاصل می شود بعد تعلیم.بطرز ناآگاهانه وارد مسیر جدیدی می شود که بعدها، بعدِ تعلیم متوجه می شود که مشابهش را گذرانده.
کمی هم پست مدرن!
صدمین دفعه می زدم بالا....صدمین دفعه قرص خوابی که
حسّی نوستالژیک وَر رفتن... ساده اش می شود"ثوابی که"
بعدِ هر مرحله خودارضایی... کِیفِ مخصوصِ تازه ای می داد
قال یا "قومِ سجده"بگریزید... دختری لب به تَن تَ تَن می داد
گوشه ای از نفس می افتاد و... دفع "70" نوع بلا می کرد
خیس می شد و اندکی لرزید... صبح بعدش"آخِی چه می ارزید"
گیجیِ شب، درست/ تََر می شد ... توی دانشکده کمی سخت است
پاسخی را که "هیچ" می داد و... اینهمه تازه اول بخت است
فاعلاتن مفاعلن فعلن... لزبینیسم سکوت ما دو نفر
"مرد محور شدن" شعار تو نیست...من دلم خواست اینجوری بهتر
می کنم/ می کنی تو فلسفه را... عقلمان پاره سنگ برمی داشت
"دختری" چیز قابل درکی ست... شکل نان و کره سَرِ هر چاشت
بوته ی میوه ی شب اول... نطفه ی آدمی زمینی بود
نه که تنها تُرا ضرر می داد... شکل هر چی خدا نبینی بود
شکل چایی نبات بعدازظهر... زندگی را درست بازی کرد
اول از سفتی نباتش زد....بعد، هر لحظه در غروبی سرد...
وضعیت می کند کمی تغییر.... هر چه ناممکن است، ممکن شد
دختری با "عروج جسمانی"...حال خوبی نداشت"مزمن" شد
این داستان ادامه هم دارد
یاد میآورم تاریخ را، داستان حملهی مغولان را به نیشابور. آن زمانی که به دورِ مردی که ایستاده بود، خط کشیدند که: "همین جا بمان، تکان نخور تا ما برویم و پس از کشتار جمعی خود بازگردیم و تو را بکشیم".
و وقتی بازمیگردند، مرد را ایستاده در حیطهی خطِ کشیده شده، در انتظار کشته شدن مییابند.
گویا اینک من اینچنانم. درون دایرهی خطکشی شده ایستاده ام و منتظر، تا کِی نوبتم برسد.
یک آمبولی مغزی و یک زن اسیر مرد - - در درس پاتولوژی استاد نقشینه
آنتی بیوتیک های خالی از هیجان که - - Discompressure، من ، تو هم ، وقتی که تسکینهِ...
در انسداد حاد رگهایی که خونم را - - در اوج بیخوابی شب وقتی تو را خواهد
((زیگریت)) هم در ترجمههایش تو را دید و - - ((خورشید اللهی که در مغرب زمین)) ... شاید
یک اصطلاح فارسی، اینبار Mc2 - - در حالت ایستای یک اسلاید نابینا
مثل تمام روزهای (( نه، نمیشه ، نیست)) - - وقتی که فرقی من نکردم تا به این حالا
استاد! من هم بیلوتوس فونتم خدا را دید - - وقتی ریاضت میکشیدم سیب و گندم را
شوخی بس است، قاضیِ پرونده صادرکن ... - - آقا! صدای قلبتان، آغوش چندم را...؟؟؟
.
.
.
نمیدونم کتاب " خورشید الله در مغرب زمین" رو خوندید یا نه؟ نویسندش خانم زیگریت هستن. مطالب قابل توجهی توی این کتاب هست ازجمله اشاراتی به برخی کلمات در زبان انگلیسی که از فرهنگ لغات خودمان گرفته شده. مثلا گفته شده که منشی که به انگلیسی Secretary میشه ازترکیب دو کلمهی "سقر" و "الطیر" تشکیل شد. به این روایت که در جنگ جهانی دوم، وقتی میبینن که مسلمونها در کارهای اداری از شخصی به نام منشی استفاده میکنن که اون فرد به کمک پرِ پرنده (سقرالطیر) روی کاغذ، موارد کاری رو یادداشت میکنه، این عبارت رو و این شغل رو برای خودشون بوجود میآرن و موارد بیشماری ازین دست که در این کتاب بیشتر باهاش آشنا میشید.
شعر بالا هم، از قسمتهایی از چارپارم گرفته شده که در همون زمان، وقتی که برای کلمهی Bends( نوعی خمیدگی کمر که بیشتر برای غواصان ایجاد میشه) موظف به تحقیق بودم، متولد شد.
خیال سرشار زنانهمن! " چاه که از خود آب داشته باشد، همین که خالی شود، آب زیرین میجوشد. زلال و جوشش موجهای نازنینش، پژواکی دلخواه میگیرد." لکن نترس که دستمایهی خیالت را خالی کردهای.
چه ساده دلاند شاعران، چه بیخبرند نویسندگان، که میپندارند. .....
و غزل که باز عجلهی کودکانهاش به جوش میآید. ( فاعلاتن، مفاعلن، فعلن)
دست از گریههام بردارید- دیگر از آبرو هم افتادم
لاجرم حکم بعد، حکم بعد؟ - تف زدن بر جنازهی آدم
مردمی کردم و نبخشیدم- مثل دوران وحشیام در خود
آی شیطان کوچکم، چادر!- من خودم را به "باد" میدادم
یک طرف " خوب میشه عاقل باش"- یک طرف آن جهان اجباری ش
یک زنام با خدای فلسفیام- عیب من نیست تشنه معتادم
توپت در زمین من افتاد- عرش دست و دلم کمی لرزید
سرنوشت مُقدّست با من- من که در چیدن تو استادم
باورم میشد این جهان خام است- بس که تنهاییام مرا خواباند
سَرِ من روی شانههای کسیست...- از همان لحظه داده بر بادم.
… داری دوباره روی مُخَم راه میروی، ابلیستر بهجان تو سیبی خوراندهام
جا مانده روی تخت سکوتم صدای تو، کنعان زندگانی من تنگ در بغل
یک لحظه که به خوشهی گندم شبیه بود، وقتی به چشمهای تو یک… نه! دو مرتبه
اسپند دود کردم و اینبار هم برقص، اینجا بدون ترس دلی از اَتَل مَتَل…
[گر تـُنگ آب ماهی من هم عوض شود]
کابوس، تو، صدای زن و یک اتاق سرد، آفت به جان گندم صبرم که میزند
اندازهی غرور خدا کم میآورم، من شاعرم! درست نمیگنجم این وسط
قد میکشیدم از سَر ِ بنچاق ِ …. بگذریم، فرقی نمیکند که کجای «کلیدَر»ی
«مارال» سربه زیر هجومی که گم شده، اضلاع و گوشههای زنانهتری که خط…
[جیغم ندیدهای که در آن انعکاس شب]
سَر تا به پای مردُم این شهر را ببین، انگار از خدای تو هم بیخبرترند
ترس عجیب وسوسهای در سهشنبهها… یک وجه چهار حرفی دلتای زورکی
شب گریه های ناشی یک 8 سال بعد، که از تمام فاصله دلگیرتر شده
یعنی بیا و بار دگر مشرقی برقص، تفریق ِ جمع خاطرهای مَست و آبَکی
[داری دوباره توی مُخم راه میروی]
آن شب که سرنوشت مرا عشق میرُبود، از شانس بد دوباره کسی جنس دامنم
کبریت میکشید که سرما حریف شد، بر چشمهای تبزده… ابلیس ِ مُردن است
برداشتهای آنچه به کافور حل شده، یک تن میان «دست منی توی دستِ تو»
حالا فقط یکی دو بغل مانده تا خدا! وقتی خسوفِ سردِ گناه خود من است
[باید قبول کرد که حالا چهها شویم]
این شعر تو سایت ادبی ((آدم برفیها)) هم منتظر نقد و نظرتون می مونه.
هاله ای بین ترس و تنهایی_ از تمام تمام آدمها
اضطرابی که می کُشد من را_مانده بین گذشته و حالا
ناله های خدای آب و زمین_می زند زیر گریه اش....وقتی
زیر پاهای مرد می افتد_ دختری از هجوم آدمها
مردمانی که زنده لغزیدند_از همه کینه های افسرده
با خودم حرف میزنم آرام..._عمه ام ترک می کند من را!!!!
از سرِ شب بجانش افتاده_ همه ی روزهای دلخور را
یک پدر را دوباره گم کرده است_ دختری که سه ساله و تنها
سایه هایی سیاه می رفتند_ تا به قلب خدا بیاویزند
از طنابی که سخت پوسیده_خودشان را به دست این دنیا
عمه ام که بغل زده محکم_ چادرش را میان چشمانم
زل زدم من به شعله هایی که_ لابه لاشان شده است ناپیدا
می دمد باز هم خدا در او_ دستهای پدر که می لرزند
من که رگهای خونی ام از او_ از تمام تنش شده ست جدااااا
غرق می شد در این کویر زمان_مادری مات مات می افتد
این وسط طفل خرده شش ماهه_ دست و پا می زده ست بودن را
این که اصلا نبینمش وقتی_...یک پدر دور می شود از من
طعم آبی شود ننوشیده!_ حسّ دوریّ از پدر...اما!
مثل بغضی عمیق می خوابم_ بین آغوش تشنه ی عمه
آخر این مسیر من بودم_ از تمام تمام آدمها
عاشورا نوشت: با یک شعر عاشورایی به روز شدن، حال و هوای خاصی داره، این دو صف یا کریم هم تقدیم شما!
وبلاگ (( شعر زن شمال)) نیز به روز شده!!!!!
گرچه اصلا قصدی برای به روز کردن نداشتم ولی غلط های نقشه ی قلب بشر، که بار دیگر باعث عکس العمل دیازپامی دیگری شد، وادارم کرد تا منهم پرتاب کفشی به کفشهای پرت شده ی ((منتظر زیدی)) اضافه کنم.
من واژه برای ((منتظر )) کم دارم
بمب اتمی خفته را غم دارم
وقتی که صدای نای من شرمنده ست
من نیز به کفش، نیاز مبرم دارم
همین !
و سوسویی از یک رباعی و غزل دیگر
.
مُرُِفینی زده ام تا که دمی سِر بشوم
آرزو داشت ترا یک شبه کافر بشوم
توی ایمان و مسلمانی من شکی نیست
ولی اینبار قرار است که شاعر بشوم
.
.
.
شوت می کردم از اولین پیچ_شاعر خسته ی مهربان را
بهترین شعرها هم ندارد_حس خاکی ترین توپمان را....
لااقل چیزی از نام او بود_ویرگول های شیرین مکثم
بغض چندم برایت ببارم؟..._دختری دور می زد زمان را
کولی رقص خیس زمینم_شعرهایم حواسی ندارند
رنگ لبهای شعرم پریده_هی صدا میزدند آسمان را
خوابهای تنم ضجه می زد_بچگی هایمان هم خیالی ست
ساعت دست تو وقت خوبیست_کات می زد...خدا! این پلان را
توی ته مانده های خیالت_شاعر ساحلی گشته ام من
کوچه کوچه نشسته ورق زن_یک به یک آخر این رمان را
وسوسه! بوسه ای زد به جانم_شاخه شاخه گناهی نشان داد
هی پیاده پیاده نشسته ست_سرد می کرد همه شاعران را
حاشیه های ذهنم دویده ست_روی عمقی ترین ناله هایم
بوسه هایی قرنطینه گشتند_مدتی خواب دیدند لبان را...
هرزگی های شعرم خیالی ست_سهم عمری مترسک کشیدن
گیج میزد تنم پشت شوتی_دَم کنید خستگی های جان را!!
یک زن سکوت کرده است، سنگین ولی زنانه
چون حس پرتغالی یک لمس جاودانه
او با زنان دیگر یک فرق کوچکی داشتافتاده از تب عشق در بستر عاشقانه
او کوچه های شب را با اضطراب بوسید
مثل خودم بغل کرد او را چه دخترانه
این شعر دست او نیست بی اختیار آمد
چون طفل ناگزیری در بطن مادرانه با درد هر سکوتش او زخم تازه ای یافتزخمی بدون مرهم در ضرب تازیانه
در بیت بیت شعرش، سقط جنین عشق است
او عشق تازه می خواست از مادر زمانهوقتی که آسمان هم مهتاب را نیاورد
او خواست تا خدایی سازد درین ترانه
او هم خدای خود را چون من به قصه ها برد
حالا سکوت مبهم،...او...زن...عاجزانه
امشب شب غریبی ست، آن زن...سکوت...گریه
این شعر هم شبیه یک حس کودکانه