هاله ای بین ترس و تنهایی_ از تمام تمام آدمها
اضطرابی که می کُشد من را_مانده بین گذشته و حالا
ناله های خدای آب و زمین_می زند زیر گریه اش....وقتی
زیر پاهای مرد می افتد_ دختری از هجوم آدمها
مردمانی که زنده لغزیدند_از همه کینه های افسرده
با خودم حرف میزنم آرام..._عمه ام ترک می کند من را!!!!
از سرِ شب بجانش افتاده_ همه ی روزهای دلخور را
یک پدر را دوباره گم کرده است_ دختری که سه ساله و تنها
سایه هایی سیاه می رفتند_ تا به قلب خدا بیاویزند
از طنابی که سخت پوسیده_خودشان را به دست این دنیا
عمه ام که بغل زده محکم_ چادرش را میان چشمانم
زل زدم من به شعله هایی که_ لابه لاشان شده است ناپیدا
می دمد باز هم خدا در او_ دستهای پدر که می لرزند
من که رگهای خونی ام از او_ از تمام تنش شده ست جدااااا
غرق می شد در این کویر زمان_مادری مات مات می افتد
این وسط طفل خرده شش ماهه_ دست و پا می زده ست بودن را
این که اصلا نبینمش وقتی_...یک پدر دور می شود از من
طعم آبی شود ننوشیده!_ حسّ دوریّ از پدر...اما!
مثل بغضی عمیق می خوابم_ بین آغوش تشنه ی عمه
آخر این مسیر من بودم_ از تمام تمام آدمها
عاشورا نوشت: با یک شعر عاشورایی به روز شدن، حال و هوای خاصی داره، این دو صف یا کریم هم تقدیم شما!
وبلاگ (( شعر زن شمال)) نیز به روز شده!!!!!