دیگر لازم نیست صدای پایش را گوش کنی ، بهار که دیگر پشت پنجره ات نیست ، او در کالبد روح و جانت وارد شده ، پس فقط در آغوشش بگیر و به اندازه ی دل یک تنگ کوچک ماهی هم شده ، او را بخواه !
اینها را گفت و با گریه ادامه داد : صبح شکوفا شدنش وقتی در پی اشعه های خورشید ، کودکانه تا سقف آسمان پرید ، آسمان ، خورشید را از او پنهان کرد . حتی وقت سکوت صبحگاهی اش ، پاورچین برای تماشای گل مریم رفت ، آنهنگام هم آسمان به چراغهایش دستور خاموشی داد . انگار آسمان بهار ، هم با خودش درگیر بود ، انگار ازینکه عشوه گریهای پاییز و زمستان به اتمام رسیده بود و به دستان معجزه آسای بهار رسیده بود ناراحت بود ، بغضی در گلو داشت و فقط فریادش میزد ، ای آسمان .................
و او مانده در پی سوالش که چرا بی عاطفه قامتی را مجاز شکستنیم ؟
و من در پی آرزویی از صمیم قلبم برای او که کاش دگر هیچ وقت مجبور نشود خنده آفتاب را روی تابلوی نقاشی اش زندانی کند .