نذر داشت که این همه حیران زمان ، مانده بود ، همیشه باید خواسته هایش را عملی می کرد و گر نه ، زیر علامت سوال ذهنش درگیر خودش می شد .
قرار هم نبود عملا بجایش آورد فقط باید به اندازه ی یک رقص ماهرانه در میان خنده ی باورها به
هستی اش سرانجام می داد . نمی خواست به حراجش بگذارد ولی باید تا دم حراجی ها می رفت .
چرخش زمان هم به نذرش فرصت زیادی نمی داد ، نَمی بارانِ خدا هم با فریاد سکوتش در پیچش گیسوان بافته اش هماهنگی می کرد
همیشه می گفت می دانم خوشش نمی یاید ولی مگر نه اینکه خودش می دانست اگر بگذاردم و بگذرد با همین دستهای سپیدم بی صدا در پی ردی از آتش در رکاب تندر ترین تیزپا ، عشقش را به حراج
می نهم ...
باز هم نگاهت نکرد ؟
آری
فقط می گفت باید بسوزیم عاشقانه اگر مرگمان بعید باشد
ولی من که هیچ وقت عقلم به اندازه ی حرفهای اونمی رسید من او را می خواستم و فرداهای بارانیش را.
نم باران خدا هم به لطافت باران زمین رحمی نکرد ، بارید و بارید .
سیاه ، سپید ، شب ، بلاخره آمد ، همه را میخکوب کرد . کسی رقصی ندید ، خورشید آفتابگردان خاک زمین را نجات داد ، آری ! گلها خیانت نمی پذیرند
دیبا نوشت :
دلم برای آفتابگردان تنگ است ... خورشیدی باید
I Miss The Sun Flower …A Sun Is Requied