مثل روزهای بارانی سرزمین مادری ام دلم عجیب گرفته ست ، چند وقتی ست به احترام تمام خاطره هایت اشک می ریزم و برای درخشش چشمهایت دعا میکنم ، مثل تمام لحظه های پر از سکوت سر به زانو می نهم و به یاد لبخند محزونت بغض میکنم ، مثل همه ی ساعتهای بی کسی چشم به آسمان می دوزم تا شاید نگاهم ...و شاید ... ازین غربت خاکی نجاتم ..... اصلا چگونه می توانستم در دیدگان مستش نگاه نکنم و دل آشوب هم نشوم ، آنهم دل من !
چه اشکی فرو خورده این چشمهایش ، آیا نمی دید آتش درونم را ؟ کی نوبت من است ؟ نوبت لیلی ای که سر بر شانه هایت بگذارد و حکایت هجران بگوید . مسافر من ! چشمانم را می بندم و دوباره شروع به شمردن میکنم ، زودتر فقط
حال انسانهای زمینی برایم مدتهاست که گریه دار شده ... زودتر فقط
سقف های روی سرشان برایم خیلی نا آشناست و زمینشان هم ...زودتر فقط
مثل همیشه خسته اند ، خستگی تمام وجودشان را تسخیر کرده ، نفسهایشان که بیرون می آیند و فرو می روند ، تکرار ضربانهای قلبشان ، همه باعث خستگیشان می شود . زودتر فقط 1،2،3.....
آه هوای دلم ! چه باید کرد که از اسیری قفس گل سرخ در آمد ؟ سالهاست که از پشت میله های این قفس برای لبخندت دلتنگم ، یاد تو را می نگرم و می بویم و چنان آرامم که کسی فکر نکرد زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی هست .
دردیست ، ... هم دردیست ! ولی به این درد به انتظار مرهمش لحظه های ناب گریه را بی نهایت مرور میکنم ، و میبینم پایان صبرم را ، آغوشی را که برای یک دنیا گریستنم باز میشوند !!!
پی نوشت :
1. مستیم و ساز بی خبری ساز کرده ایم غم را به حیله از سر خود باز کرده ایم
3. . تماااااااام