عاشقانه برگزیدمت ، عاشقانه فرمانش دادم تا حتی پلکی هم از رویت برندارد اما عمل نکرد ،نافرمانی اش برایم سخت آمد ،درست هنگامی که باید می دید ، بسته شد ، سر به زیر انداخت ،نگاه هایی را که منتظرش بودم را از من دریغ کرد ، سوالم این بود ، دردم این بود ، عصیانم ازین بود ، تا اینکه دلم از او پرسید ، وجواب شنید می خواستی نظاره گر باشی که حس چشمانش مرا با خود به ناکجاها می برد ،می خواستی اسیریم را نظاره گر باشی ؟
تو می خواستی وقول دادی او را همسایه مژه هایم کنی اما میدانستم برای تو هم عمل قولت سخت است ، یک نگاهم به او برایم وبرایت کافی بود تا تمام عمر حسش را داشته باشیم ، اما قلبت همچنان مرغ وحشی به دست وبالم افتاد ومن ............نجوای دیگر کردم ، سرم می رفت ، چشمم سخت می جوشید ومانند قلبم که چونان مرغ وحشی نافرمانی اش برایم سنگین بود ،بال وپر زدم ، آآااااااه وزمانی را که پشت سر گذاشتم را مروری کردم ،چشمانم را بستم ،نگاه هایش را دیدم ،چه حرفها که نمی زد چه سکوتها که نمی کرد ، سکوتش مشعل من بود ، سکوتش نور می پاشید ، او باعث شده بود سیاهی های قلبم زود ،خیلی زود ، می مردند وشادی بر وجودم سایه انداز شد ، قلب عاشقم آرام لرزید ، او قلب تارم را از مردن نجات داد ومن را که سخت در پیکار بودم با آنچه بودم وهستم وآنچه که میخواهم باشم ، رنگ دیگر داد .و اینک من به دحواالارض زمین قول میدهم که مجنون بمانم .