میدانم مرا به داخل خانهات راهی نیست، اما دوباره در این خانه آمدهام ، و به عنایتی خودم را دلخوش که شاید از برکت خوبانت، عطیه ای بخشی، تا باز قلب غصهدارم و اندوه دلم آرام گیرد. سهچهار شب پیش رفته بودم جمکران، نمیدانم چرا چنان حالتی داشتم، دلم خیلی پر بود ولی دلیلش را هم نمیدانستم، نمیدانستم که رفتنم چه غم سنگینی را از دلم بیرون میآورد، نمای مسجد از دور پاهایم را شُل کرده بود، انگار واقعا من را به داخل خانهشان راهی نبود، ولی خواسته بودم بگذارد همین پشت در بمانم تا حداقل از خاک کوچهشان که با قدمهای مبارکش معطر شدهبود دلی بگیرم. مولای من! بگذارید پشت این در بمانم ،بگذارید حرفهای نگفتهام را با خودت بگویم .
تابهحال شده بود شما هم دلتان حس سنگینیای داشته باشد؟ هر جا میروید، هر کهرا که میبینید، هر کاری که انجام میدهید، بیتابتر شوید؟ حرفها داشته باشید ولی نتوانید بزنید ؟
نمیخواستم هیچوقت اینطور حرف بزنم اما انگار بانگ اشکهای بی صدایم خودشان فریاد کشیدند .
چه حالی داشت آنجا، چشمت را که باز کردی خودت رو سر سجاده نماز میدیدی با سرازیری اشکهایی که در پهنه صورت جاری میشد. دلم خیلی زیر و رو شده بود. بغض حرفهای نگفتهام دیگر جسارت بیانشان رفته بود. فقط خواسته بودند سکوت کنند، بهانه بگیرند، چهخوب است شبی غلتیدن اشکهای گرمی را حس کردن، چه کسی گفته است راه احساس را باید بست؟ خدای من! از زانو بغلزدنهای غریبی، هیچهنگام بیدریغم مکن .
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید از یار آشنا، نفس آشنا شنید
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان دل شرح آن دهد که چه دید وچهها شنید