بنام خدا
سراپای دلم شیدای آنست که شیدای سروپای توباشد
غباردل به آب دیده شویم کنم پاکیزه تا جای توباشد
درحکایات آمده است روزی حضرت سلیمان به همراه لشکریانش باقدرت باد به سوی مقصدی در حرکت بود .به نزدیکی سرزمین مورچگان رسید.رییس مورچگان که لشکریان سلیمان را دید،به بالای بلندی رفت وفریادبرآورد،یا ایهاالنمل ادخل مساکنکم لایحطعنهم سلیمان وجنوده وهم لا یشعرون .این سخن به گوش حضرت سلیمان رسید حضرت تبسمی نمودوبه باد دستور دادتا اوولشکریانش رادرسرزمین مورچگان فرود آورد سپس رییس مورچگان رابه حضور طلبیدوخطاب به او گفت آیانمیدانی من ولشکریانم به هیچکس ستم نمی کنیم .مورچه پاسخ داد،بله میدانم،امّا من رییس ومهتر مورچگانم وبر مهتران دوراندیشی ونصیحت کوچکتران واجب است .حضرت سلیمان گفت مگرندیدی که من ولشکریانم درهوا حرکت میکردیم پس چگونه ترسیدی ،مورچه گفت مقصود من از این گفتار چیز دیگری بود ترس من از این بود که مورچگان به نظاره لشکر تومشغول شوند وازتسبیح خدل بازمانند ،ترسیدم بادیدن جلال وشوکت ودارایی تو،دنیادر دلهایشان جلوه گر شود،درحالیکه خداونددنیارادوست نمیدارد ،ایشان آنرادوست بدارند واین گونه درمیدان غفلت پایمال حب دنیا گردند
سلیمان که سخنان حکیمانه مورچه راشنیدازاوخواست تا وی را نصیحت کند ،مورچه پرسید خدابه تو چه کرامت کرده است؟ سلیمان جواب داد باد رامسخّرمن قرار داده آنچنان که می بینی ،مورچه گفت ای سلیمان ایامیدانی حکمت آن درچیست؟،حکمت آن در این است که همگان بدانندمملکت دنیا وهر آنچه از آن به تو داده شده است،همه اش بر باد است وهر آنچه بنایش بر باد بودهرگز نپاید
سلیمان دست بر دعا برداشت وگفت رب اوزعنی ان اشکرنعمتک التی انعمت علی وعلی والدی وان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین
دوست راگر سر پرسیدن بیمارغمست گو،بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
جرعه یی ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
وحال بعد این حکایت ها گفتنی ها ،نمیدانم چه بگویم از طرفی خودم وظیفه ای بزرگ پیدا کرده ام نسبت به اعمال خود فاز طرف دیگر سکوت هم مرا ارضا نمیکند ،دنیای مذمت شده در احادیث که مورچه اش تا این حد شاکرخداست ودرفکرازبین نرفتن ره توشه اش ورضایت خداست وانسانهایش چه طور ...هنوزدربرآورده کردن نیازهای اولیه زندگیشان سرباز زده اند ومانده اند ،زندگی های پردغدغه ،آرامش های دست نیافتنی ،پشیمان شدنهای بی سود و نتیجه هم از نتایج زندگی دنیوی ما انسانها ،
که چه بسا در تلاشی عمیق وسکوتی ممتد فرورویم تابتوانیم چندصباحی این دنیای دنی راخوب زندگی کرده باشیم .خدایابیاموز ،بیاموز که انسان هم میتواند این چنین بایستد وقد علم کند ومی تواند از فروغهای بی پایان خورشید درقلب خاموش خودبهره گیرد ،ولی خدای من مگر کم خوانده ایم وکم دیده ایم که لحظه به لحظه ،تهی شدنمان راسپری میکنیم .لحظه هامان در انتظار آمال شیاطین خود را عبور میدهند ودلباخته آنها شده ایم ومگر ندیدیم که قدرت تعقلمان دربیشترجاها بر احساسمان غلبه میکند وهمصدا با شیطان قهقهه مستی سر میدهیم
کمکمان کن واین زندگیهای بی رونق رامکرر نگردان
نه،سکوت شادی آخردنیانیست،ای جوانه که یکباره آتش زند از دلم بر کرانه
ای حسرت چشمان شهلایی ،چه معصومانه در من بتاب این منم ،یکه تازت ای یگانه