بنام خدا
امروز اپشت پنجره های شکسته صحبتم را شروع می کنم ،از پشت نگاه های خیسی که مات جادّه ها و عابرانش مانده اند ،به تمنّای صدایم قسم تو را می خواهم ،ای سزاوارترین زمزمه عاشقانه.
دیشب کسی از اهالی شب را بخواب دیده بودم که بار وبنه سفر را با شتاب بسته بود ورهرو یار ،قدم برداشته بود جانم ملول گشت والتماس کنان از او خواستم مرا در این حیطه سراب ،تنها نگذارد ،ولی او ناچار بود ،مست چشمان آن مشکین سر شده بود و مرا هم یارای بردن نداشت،توشه ای خواستم،صحبتی ،حدیثی،و او می گفت ،حرم در پیش است وحرامی در پس،اگر رفتی بردی،اگر خفتی مُردی،وتکرار کنان راهش را پی گرفت ورفت.
حال من ماندم وشب جمعه بعد تو،تو قلب من امشب آشوبِ،خودت می دونی آقاجون ،چه دردبی درمونی دارم می خوام بگم آقا خودت منو آواره کردی،منو بحال خودم وانگذار،و ای عزیزِ مهربان،مثل عصر عاشورا دلم یه انتظار غریبی مثل بچه های ابی عبدالله درآن لحظه ها گرفته ،وقتی که عمّه شان زینب(س) امید برگشتن بابا را به بچه ها می داد ولحظاتی بعد بچه ها با صدای ذوالجناح از خیمه بیرون آمدند و یال ذوالجناح را آغشته به خون دیدند ،و شاهد بی صاحب برگشتن ذوالجناح بودن،(عزیز زهرا) اگر خُرد خمیر شوم بازهم به امید نور های اشک ریز زندگیم ،پا بندعهدم می مانم ،کمکم کن
ای که یک گوشه نگاهت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی ومرا غم ببرد