سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیگر ز پا افتاده ام ، جامانده ام ای بخت بد  
عشقش کند دلداده ام ، جامانده ام ای بخت بد
شبها تو را چون نطفه ای در خود صبوری میکنم
لیکن چرا بدزاده ام ؟  جامانده ام ای بخت بد
حس ششم های تو را روز وفات قلب خود
بار دگر هم خوانده ام ، جامانده ام ای بخت بد
هر دم بدیدم ساحلت واکرده ام آغوش خود
لب تشنه ای در باده ام ، جامانده ام ای بخت بد
بیچاره من ! بیچاره من ، حتی که رفت خوش کرده بود
جایش چه خوش در لانه ام ، جامانده ام ای بخت بد
عیبم نکن ، عیبم نزن ! رقصم بده ناکام دل !
گویند که من هم رانده ام ، جامانده ام ای بخت بد
دیگر به پا ایستاده ام حسی به رنگ نازها
من را نبر در لانه ام ،  جامانده ام ای بخت بد
اما برای گور من انصاف او خاک من ست
من پا به ماه هم زاده ام ، جامانده ام ای بخت بد

بمان و برایم مادری کن مادر ! صدای تپیدن قلبهایت را به کدامین آسمان آرزو کنم ؟ ببین چقدر زینب وجودت را خواهانم ، ببین شعر امروز دفترم را ،  چقدر از درخشش فاصله گرفته ؟ غمناکی ام را پاسخ نمی گویی مادر؟

 


نوشته شده در  شنبه 87/3/4ساعت  12:54 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

 

قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند .... مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز ست

سالها شمع دل افروخته و سوخته ام ... تا ز پروانه کمی عاشقی آموخته ام 

  از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم ، گفتنیها را شنیده ام ، پس من اکنون از ندیدنهای تو صحبت میکنم ، از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم  ، از لک زدن دلم برای لحظه ای که حس مالکیت به همدیگر  پیدا کردیم  ، از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم از آغوش گرمی که سردی را نصیبم کرد ، از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم ، از بهترین روزی که با تو بودم و اکنون میخواهی نباشد  . ، از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم ، از آخرین باری که با نگاه های نارنجی ات بدرقه ام کردی ، از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم ، از قرارهای صمیمی مان که بین هم پلمپش کردیم   ، و باز جگر سوز من !  از بهترین لبخندت که می خواهی  از یادش  ببرم !اینها را شهریار می گوید !  یعنی من می گویم که شهریار می گفت ! وای که پرده افسانه زندگی اش چه پلانتهای سوزناکی برایم داشت .تو چه کشیدی وقتی  سراییدی : آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا !

دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت .... شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت

در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست .... اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت !

اگه دلشو دارید اینو کلیک کنید  مهمون، مظلوم خداست   ! بابت آهنگشم ......

زن و رسانه این شماره چارقد هم به روز شد .

یا زهرا

 

 


نوشته شده در  شنبه 87/2/28ساعت  5:19 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

 

صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند ....... کز کار خلق یک گره بسته وا کند .

آفتاب من ! روزت مبارک که گرمای بی مثالت چونان دمی مسیحایی جان می بخشد و صبحی بی بدیل را ظاهر می کند . کدام نام ملکوتی بیانگر همت بی منت توست ؟
ما اهالی ی رنجور ، صدای قدمهایت را به خوبی می شناسیم ، حتی طنین گام های تو نیز ، ضرب آهنگ امیدواری ست برای مان . تو حتی در رویاهای بیمارانت پاورچین پاورچین می وزی شبیه نسیم ! خورشید پرستارم ! تو که قدم بر میداری ، پلک ها آسوده می خوابند .

تو را ساده می توان شناخت ، از طعم دستهایت که نوازش های  مادرانه ایثار می کند . از عاطفه سرشاری که از شانه هایت سرازیر ست .

((تقدیم به پرستار اهل بیت خورشید و تمامی پرستاران سرزمین سپیدم ))

آقای ژیانپور ،یاسی عزیزم روز شما هم مبارک .


 اما دم دلتنگی ام !

از تمام تکه های خود

سخت

هراسناکم

وقتی در تلاوت هر آیه از سوره شعرم

زیر پوستم

گل آفتابگردان شاعرم را اهلی وار !

به تماشا می ایستم


نوشته شده در  جمعه 87/2/20ساعت  6:10 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

... حسی بود  کاملتر از عشق ، کاملتر از رویا ...در سرشان سودای جامی بود بی زوال ...لبانشان در اوج در فشانی ، گویا بود و خنک ...بارها سر ، بلند می کرد و نگاه ... پلکهایم را می بستم ... من محو بودم  در تو  ، دریایم ... باران می بارید ، من هم ! ...

او ، اما ؟

باران بند آمد ! من هم ، اما تو راستی ندیدی که قلبش از چشمانش می چکید ؟

ابرها به سرفه آمده بودند ، دل آسمان درد گرفته بود وقتی که داشتند  از من لوئیزا دختر شکست ناپذیری  می ساختند .

معلم نوشت من همین دلنوشته کوتاه بود که تقدیمش میکنم به تمام اساتید گذشته و حالم .

و همچنین فرهنگیان بزرگواری که در این دنیا با من هم خانه اند .آقای مقامی،آقای فضل الله نژاد  ، آقای بیضایی  ، آقای  امیری ، آقای عسگری ، آقای میری  ،آقای مرید نور، خانم ایمانی  ، خانم ناظم عزیز ، بشرای خوبم    ، ندای عزیزم  ،زیتون عزیز، ...روزتان مبارک .

مکان این یادداشت را زیبا میبینم تا به سه استاد بزرگوارم که گذشته نه چندان دور شاگرشان بودم ، نیز تبریک گویم ! استاد بزرگوار آقای اجرایی ، آقای احسان بخش ، آقای آقاجانی .

القصه : می رویم ... بی هیچ نشانه ای ... انگار نه انگار ... باشد که روزی ...ببینند ترا ...با آن نگاه ژرف ... به این دنیا ...از ورای شعر ...می دانم ... تو می مانی . ( حبیب الله نبی اللهی)


نوشته شده در  چهارشنبه 87/2/11ساعت  12:27 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]