نميدونم چرا نميتونم راحت با شعر، ارتباط اوليه رو برقرار کنم.
بعضي جاهاش از موضوع رفتي بيرون و ذهن رو مشوش كردي... شعر به خاطر بعضي بيت ها شلخته شده... انگار بعضي بيت ها بايد جابجا يا حذف بشند... چون در ذهن هيچ چيزي جز كلمات نيستند مثلا اين قطعه :
بيست و سه سال ِ خفته ي من بغض مي کند / مردي که لابه لاي ِ خودم مي کند ورم / حجب و حياي ِ شاعري ام حکم کرده است / ................. "اين بيت را براي خودش مي کشم قلم" / شايسته نيست گفتن ِ هر چيز در غزل / وقتي خود ِ خدا کَمَکي مي خورد قسم "والعصر" و تمام ِ حروف "مقطعه" / "يعني خدا براي دلش مي زند قدم"
===
اما در ادامه اش دوباره شعر در ذهن ما تصاوير واضح تري رو ميسازه كه ميشه اون ها رو ديد و كنار هم گذاشت. در كل بيت اول و اينجا زمين، پلاك ... تا آخرش خيلي خوبه... يه جورايي به تجلي ميرسه...
بازم ممنون