وبلاگ :
دم مسيحائي
يادداشت :
دست تقدير
نظرات :
4
خصوصي ،
43
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
باران
خودش آمده بود که بميرد
زندگي هميشه منتظر است
که ما نيز زندگاني باشيم
نه خيلي هم
همين سهم تنفسي کافي ست
قدر ترانه اي تمام
طعم تکلمي خلاص
عصر پانزدهمين روز
از تير ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بميرد
بي پر و بال از آب مانده اي
که انگار مي دانست
ميان اين همه بي راه رهگذر
تنها مرا
براي تحمل آخرين عذاب آدمي آفريده اند
خودش آمده بود که بميرد
نه سر انگشتان پير من و نه دعاي آب
هيچ انتظاري از علاقه به زندگي نبود
هي تو تنفس بي
ترانه ي ناتمام
تکلم آخرين از خلاص
ميان اين همه پنجره که باز است به روي باد
پس من چرا
که پياله ي آبم هنوز در دست گريه مي لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنيا ... دور