• وبلاگ : دم مسيحائي
  • يادداشت : ياد جووني بخير
  • نظرات : 2 خصوصي ، 33 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    خوبي کوثر خانم؟

    چه روز سختي روپشت سر گذاشتي اون روز. ياد کلاس اول ابتداييم افتادم.

    يه روز داشتم با خواهر بزرگترم مي رفتم مدرسه. بارون شديدي مي اومد. خيابون مدرسه مون سربالايي بود. به همين خاطر هم آب با شدت زيادي به سمت پايين خيابون، که ما اونجا بوديم مي اومد و سيلي راه افتاده بود. من تا اون موقع سيل نديده بودم. ديدم همه از کنار ديوار راه مي روند.

    به خواهرم گفتم: وا!! چرا همه از کنار خيابون راه مي رن. وسط خيابون که اون همه جا هستش. حالا مگه چيه يه ذره هم خيس بشن. من که رفتم.

    فکر مي کردم آب وسط خيابون هم به اندازه همين کنار خيابونه که تا زانومون توش فرو رفته بود.

    جدا شدنم از ديوار کنار خيابون همان و تا سر زير آب رفتنم همان. هفت سال بيشتر نداشتم. کنترلم رو از دست دادم و آب با شدت من رو به عقب کشيد وبا سرعت با خودش برد. خدا رحم کرد و يه بنده خدايي پريد وسط و من رو گرفت که به دار و درختي نخورم.

    هيچ وقت اون روز رو از ياد نمي برم. خيلي بچگي کردم. البته خوب بچه هم بودم.

    التماس دعا