• وبلاگ : دم مسيحائي
  • يادداشت : غربت ترين لحظه
  • نظرات : 7 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام و عرض ادب خدمت خواهر بزرگوارم

    خواهر خوبم از اينكه كلبه فقرا را قابل دانسته ونظر خود را اعلام نموديد از بزرگواري شما ممنونم فقط ميتوانم عرض كنم خدا انشالله خيرتون بده

    تقاضائي از شما خواهر بزرگوارم دارم اميدوارم اين محبت رادر حق من حقير انجام دهيد .گويا شما ساكن شهر مقدس قم ميباشيد.اگر زماني از كنار حرم حضرت معصومه گذر نموديد خدمتشان عرض نمائيد بي بي كمكم كن بيام پابوست خيلي حرفا برات دارم .اي خانوم من.

    دست حق يارتان خواهرم.

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت:" مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد."
    و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست."
    گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست.
    سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:"ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي."
    گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.
    خدا گفت:" و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي!" اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت ...
    هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد ...