سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینروزها مثل جغد بداخلاقی شده بود که بر بام خانه اش می نشست . درگیر افکاری که مرتب به او می گوید : تو اصلا تا به حال پروازی نمی کردی ، تو مدام در حال سقوط بوده ای ! او آرزوی طیران داشت و بس ! مگر نه که در ذات خدادادی اش بود ؟ اما چگونه ؟

او می گفت : گاهی نبودن او ، روشن ترین دلیل حضورش بود . اما این چه آیه ای بود که در سوره سوره   قرآن وجودش  ثبت نمی شد .

زمان می گذشت ، روزها از پی هم !

چند دقیقه ای  صدایش در صدای خسته ام مات می ماند و من هر کاری که می توانست خنده های پریشانم را نخشکاند ، انجام میدادم اما ، نمی شد . او هم انگار از پشت آن خنده ها ، نگرانم بود !

او همیشه نگران من و ماست !

کاش یکی به او می باوراند ، مادر ! همه چیز خوب است ، من هر شب با صدای بلند افکار خود که نه ، با صدای لالایی های دعاگونه ی  تو بخواب می روم  ، اینطور سکوت نکن .

نگرانم نباش !

بانوی خوبم ! شماهم زینبت را تنها گذاشته بودی ، اما نه در یک اندوه و غم !  بلکه در کوهی از استقامتش !

من شبی شوم مجنون تا بهانه ای جویم ........یک سبد بغل بوسه دانه دانه ای جویم

 پیچکی شوم شاید قد کشم به باغ تو .........بهر از شما گفتن ، تازیانه ای جویم

من اسیر هجرانم ، ای غزل ! امانم ده .....در جهان بگردم من ، عاشقانه ای جویم

من نگفته ها دارم ، غافل از همه رفتم .......در ادای نذر خود آستانه ای جویم

برگرد به عمق من ! بگذار رها گردیم......اعتراف هم خوبست تا ترانه ای جویم

تا دمار شعر من ، رنگی از وفا گیرد ........داغ کهنه ای هستم تا زبانه ای جویم

 در سه نقطه بعد عشق اتفاق ما افتاد .....اتفاق بی تقصیر ، در زمانه ای جویم ... !!!!!

دم مسیحایی را هیچ هنگامی دوست نداشتم محفل اشعارم کنم اما گویا همیشه باید تسلیم اراده های احساسم بشوم!


نوشته شده در  شنبه 87/3/18ساعت  6:49 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]