سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در حال مدیتیشن صبحگاهی اش بود که دست قلاب کرده ام را از زیر بغل درآوردم ، غلتی خوردم تا شاید خواب از سرم رد شود ، امروز چه معصومانه تر  شده  بود ! کمی به چهره اش دقیق شدم ، کاش هیچ وقت موهای بلندش را جمع نمی کرد تا همراه حرکات آرامش بخش ورزشی اش موهایش هم به روی شانه اش افتاده بماند . دیشب او را بدجور لجانده بودم ! تمام حس های زنانه اش را برای لحظه ای خاموش کردم ، دست خودم نبود ! مدتی بود که حس می کردم در نهانخانه اش باخته ام . فقط می خواستم بفهمم من آیا هنوز مرد رویایی شبهای مستی اش بودم ؟


.
.
.


کاش آسمان ... در دیگر داشت ... و مرا ... به فضای دیگری ... دسترسی بود .


نوشته شده در  سه شنبه 87/2/3ساعت  10:57 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]