سفارش تبلیغ
صبا ویژن


قاصدک از آنجا بر بالای شانه اش نشست که حرف دل می شنید و صداقت ، سفره دلی پهن بود و می پنداشت که سفره دیگری در کنار دلش آرام گرفته .

همیشه صحبتهایش از او بود ، از ابتدا تا .... نمی داند تا کی ... ولی طبق عادتی قدیمی هر شب صدایش می زد ، با او همصحبت می شد ، هر شبی که حتی یک ستاره هم  نوید صبح را نمی داد ، قبل از بستن چشمهایش به یادش می خوابید ، عادتی نیکو که هنوز ترکش نکرده است ...

برایش عجیب بود نگاه گرمی که در عشقی نهفته بود که بدون آنکه حسی ایجاد کند تنی را می سوزاند ، این برایش عجیب و دلچسب بود ، او از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق .

تمام این چیزها برای قاصدک یکطرف بود و آن غریبه یکطرف ....

قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای غریبه را در ذهنش تکرار کرد .

فاصله ها با حس قدمهایش شکسته می شد ...  بیمناک بود که چشمش را باز کند ...  پنداری درونش مانده بود ... در خود می تپید ...  به خود می آمد ... یادش نمی آمد چه چیز را با چه چیز می خواست تاخت بزند ... خواب و بیدار بود شاید .

قاصدک خوشحال شد ، خواست آرام بگیرد  اما  نیاموخته بود ...قاصدک خواست بگرید اما  نیاموخته بود  قاصدک هم خواست انتظار بکشد ، قاصدک  هم خواست که تحمل کند ، قاصدک خواست که بسوزد اما  نیاموخته بود ، قاصدک گفت : ای کاش حس عاشقی هم آموختنی بود و او نمی آموخت .

ته نوشت : کاش هیچ وقت وارد بازی کوچک شکست خوردگی اش نمی شد ...


نوشته شده در  جمعه 87/1/9ساعت  7:27 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]