سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیگر لازم نیست صدای پایش را گوش کنی ، بهار که دیگر پشت پنجره ات نیست ، او در کالبد روح و جانت وارد شده ، پس فقط در آغوشش بگیر و به اندازه ی دل یک تنگ کوچک ماهی هم شده ، او را بخواه !

اینها را گفت و با گریه ادامه داد : صبح شکوفا شدنش وقتی در پی اشعه های خورشید ، کودکانه تا سقف آسمان پرید ، آسمان ، خورشید را از او پنهان کرد . حتی وقت سکوت صبحگاهی اش ، پاورچین برای تماشای گل مریم رفت ، آنهنگام هم آسمان  به چراغهایش دستور خاموشی داد . انگار آسمان بهار ،  هم با خودش درگیر بود ، انگار ازینکه عشوه گریهای پاییز و زمستان به اتمام رسیده بود و به  دستان معجزه آسای بهار  رسیده بود ناراحت بود ، بغضی در گلو داشت و فقط فریادش میزد ، ای آسمان .................

و او مانده در پی سوالش که چرا بی عاطفه قامتی را مجاز شکستنیم ؟

و من در پی آرزویی از صمیم قلبم برای او که کاش دگر هیچ وقت مجبور نشود خنده آفتاب را روی تابلوی نقاشی اش زندانی کند .


نوشته شده در  جمعه 87/1/2ساعت  1:57 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]