سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از تصور حضور قدومت در لحظاتم لحظه نور باران می شود ، آن چنان که نمی توانم چشم بگشایم. در این همه نور ذوب میشوم و از نو متولد میشوم. با روح مشتاق کودکانه ام در نور و عطر تو طواف می کنم ، نه ، پرواز می کنم ، اوج می گیرم و انگار از زمین جدا میشوم دلم را ، این دل کوچک بی قرار را به تو می سپارم ، سر بر دامن لطف تو می گذارم ، تو مرا غرق آرامش می کنی ، تو مرا از اطمینان پر می کنی. حس حضورت محشر است و لحظه در یاد تو گم شدن ، لحظه ناب شکفتن. وقتی تا آخرین پله تا اوج مرا بالا می بری ، وقتی می بینم کسی آن بالاست که دستانم را در دست گرفته و مرا بالا می برد ، وقتی به او می رسم ، ذره ذره های وجودم نیز با لحظه دگرگون می شود.بالاترین موهبت زندگی ام ، خدای مهربانم ، تو را دوست دارم. کمکم کن تا با تو عهدی ببندم ، استوار توان تعهدی را بر من ببخش ماندگار ، از تو کمک می خواهم ، از تو پیش از هر چیز تو را می خواهم. از تو ، ایمانی ناگسستنی و باوری استوار را ، در بهترین و بدترین شرایط توکل به تو را ، شکیبایی متین در اوج بی تابی و بی قراری را ، در صعب ترین شرایط ، سهل ترین آرامش را می خواهم. برای یافتن راه درست از تو یاری می خواهم ، کمک کن راضی باشم به هر آن چه تو برایم می خواهی ، که هر آن چه تو خواهی خیر مطلق است ، تنها اگر تو بخواهی هر اتفاق دشواری نیز پر از تضمین سعادت است. اکنون که به لطف خود به من جرات خواستنش را عطا کردی ، بیش از قبل یاریم کن که رضا باشم به آن چه تو بخواهی ، نه آن چه گمان می کنم خیر است و من می خواهم ، پروردگارا تو خود خیر واقع را بر من بنما و راهش بر من بگشا.

      " وین دایر


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/1ساعت  1:1 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]