وبلاگ :
دم مسيحائي
يادداشت :
سرمست
نظرات :
3
خصوصي ،
52
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
احمد
- مرد مؤمني، به طرزي ناگهاني تمام ثروتش را از دست داد. چون مي دانست خدا او را به نحوي کمک خواهد کرد، دست به دعا برداشت: «پروردگارا! بگذار که من در بخت آزمايي برنده شوم.» او سالها و سالها دعا کرد، اما همچنان فقير باقي ماند.
سرانجام روزي مُرد و از آنجا که مرد بسيار با ايماني بود، بلافاصله به بهشت برده شد. وقتي به آنجا رسيد، از وارد شدن سر باز زد. او گفت که تمام عمرش را مطابق تعاليم مذهبيش زيسته است، اما خدا هرگز اجازه نداده است که در مسابقه ي بخت آزمايي برنده شود. با انزجار گفت: «هرچه به من وعده داده بودي، دروغ بود.»
خداوند جواب داد: «من هميشه براي کمک کردن به تو آماده بودم. اما با وجود اين که من مي خواستم کمکت کنم، تو حتي يک بليت بخت آزمايي هم نخريدي.»
***
2- مرشد و مريدي در صحراي عربستان با اسب مي تاختند.
مرشد از هر لحظه سفر استفاده مي کرد که شاگردش درس ايمان بياموزد. مي گفت: «به خدا توکل کن. او هرگز بندگانش را رها نخواهد کرد.» شبانگاه در جايي، بيتوته کردند و مرشد از مريد خواست که اسب ها را به سنگي ببندد.
مريد به طرف صخره رفت. اما آنچه را مرشدش آموخته بود، به خاطر آورد. با خود گفت: «او دارد مرا امتحان مي کند. من بايد اسب ها را به خدا بسپارم.» سپس بدون اين که اسب ها را ببندد، آن ها را به امان خدا رها کرد. بامداد مريد اسبها را نديد. با حالي منقلب نزد مرشد آمد و شکايت کرد: «تو در مورد خدا هيچ نمي داني. من اسب ها را به خدا سپردم، اما حالا مي بينم که حيوان ها رفته اند.»
مراد گفت: «خدا خواست که مراقب اسب ها باشد، اما براي اين کار به دستهاي تو احتياج داشت که اسب ها را ببندد.»
(کوئيلو)