• وبلاگ : دم مسيحائي
  • يادداشت : ياد جووني بخير
  • نظرات : 2 خصوصي ، 33 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    ارادت.اصلا من خودم خاطره هستم في نفسي!اول مهر روز تولد منه و خب من ديگه چي بگم تو اين روز چي مي بينم.ضمن اينكه خودم ناظم مدرسه هم هستم.حالا اگه خواستين بهترين خاطره رو انتخاب كنين دنبال كسي ديگه نگردين
    پاسخ

    سلام عليکم .تولدتون مبارک .صد البته که بهترينيد

    به نام مدرس بزرگ...

    سلام عليكم ...

    بنا به سفارش شما و خانم اسماء و خشانت يه نفر كه گفتند نگو ، آمديم تا خاطره ي اول دبستاني برايتان بگوييم...

    تذكر داده مي شود كه هر گونه استفاده ي ابزاري از اين خاطره ، عواقب جاني دارد...

    خاطره اي خيسکي !! از اولين مهر مدرسه...

    قصه از اينجا شروع شد...

    از آنجاييکه بنده خيلي بسيار با هوش بودم، دوره آمادگي را جهشي کار کرديم!! و رفتيم کلاس اول ، البته نه اينجا بلکه اونجا، يه يک سال و نيم رفته بوديم پابوس امام رضا(ع) و همانجا ساکن شده بوديم، البته بيشتر آويزان شده بوديم ... بگذريم !

    در آن زمانها ما به پسر شجاع معروف بوديم و دليلش هم آن بود که با هر پخ کردني ، در شلوارمان جاري مي شديم! ... اين را هم بگذريد!

    روز اول مهر را يادم نمي آيد ولي چند روز بعد آن را خوب يادم هست! ... در کلاسمان من تنها کسي بودم که از معلم کلاس اولمان دل خوشي نداشتم و آن هم دليل دارد...عرض مي کنم...

    آن روز ، همان روز دل ناخوشي را مي گويم ، معلم جان براي اينکه جو کلاس را خير سرش صميمي کند ، بازي در آورد براي ما ... قرار شد که يکي از بچه ها از کلاس بيرون برود و معلم جان چيزي را در کلاس تغيير بدهد و آن بدبخت هم بيايد و زور بزند و بفهمد که چه چيزي تغيير يافته ... شد و نوبت به دوست جانم رسيد ، از کلاس بيرون شد و معلم جان به نشانه ي تغيير ، لامپ کلاس را روشن کردند و دوست جان فراخوانده شد ... از آنجايي که طفلک ، جانوري بسيار سر به زير بود ، سر مبارکش به زواياي بالاي افق ديدش نمي چرخيد ، اين بود که ما دلمان به حالش سوخت و با حرکات ابرو و کج و کوله کردن قيافه مان ثابت کرديم که اينجا چراغي روشن است! ... در همين حين بوديم که چشممان در جفت مردمک هاي سياه معلم جان که رگ هاي خونين اطرافش اشاره به خشمش داشت ، گير کرد... القصه!! معلم جان هم حسابي از خجالتمان در آمد و اين شد که آن لحظه ما پخ شديم!

    خب ما هم نتوانستيم اين بي مهري را تاب بياوريم و درونمان آشوب شد ... واين شد که در شلوارمان جاري شديم!... آن روز براي اول بار فهميده بودم که ضايع شدن عجب دردي دارد ... خلاصه اينکه ما را با شلوار ديگري که نمي دانم کدام بدبختي بود جمع و جور کردند و راهي خانمان کردند ... و از آن به بعد بود که محمد ، به خود آمد و در مقابل پخيات جامعه ،ککش هم نگزيد ...

    نمي خواهد ما را امتحان کنيد ... ما همين طوري هم جاري مي شويم البته از نوع اشک بر گونه ها...

    اين هم از خاطره ي خيسکيه !!! ما...

    دعا كنيد كه زندگي برايمان هميشه هيجان كلاس اول را داشته باشد ، البته از نوع غير خيسكي!! ...ياحق!

    پاسخ

    سلام .ممنون از قبول دعوت .ولي خاطره بهتري نداشتيد ؟

    سلام
    خوش به حال ما شمالي ها كه انقدر خاطرات باروني داريم

    التماس دعا

    پاسخ

    سلام خانم .ما شمالي ها آره.قربون خدا برم .الانم داره بارون مي ياد .ولي اون زمان تحصيلم توي قم بوده .

    سلام

    به روزم با يك غزل اجتماعي

    با سلام

    جلسه نقد هفته آينده ، يک شنبه اول مهر ماه : بدليل مصادف شدن با هفته دفاع مقدس نقد داستان به مادر چي بگم! از سري مجموعه داستان هاي قرارمون ساعت عشق ? به قلم استاد ابـوالفضل درخشنده ، نويسنده وبلاگ تخريبچــي دوران با حضور شخصيت هاي اصلي داستان مي باشد.

    مكان و زمان برگزاري جلسات :خيابان يوسف آباد - فرهنگ سراي دانشجو - سراي كتاب - ساعت 5 عصر روزهاي يكشنبه هر هفته

    http://abolfazl2321.persianblog.ir

    سلام

    خوبي کوثر خانم؟

    چه روز سختي روپشت سر گذاشتي اون روز. ياد کلاس اول ابتداييم افتادم.

    يه روز داشتم با خواهر بزرگترم مي رفتم مدرسه. بارون شديدي مي اومد. خيابون مدرسه مون سربالايي بود. به همين خاطر هم آب با شدت زيادي به سمت پايين خيابون، که ما اونجا بوديم مي اومد و سيلي راه افتاده بود. من تا اون موقع سيل نديده بودم. ديدم همه از کنار ديوار راه مي روند.

    به خواهرم گفتم: وا!! چرا همه از کنار خيابون راه مي رن. وسط خيابون که اون همه جا هستش. حالا مگه چيه يه ذره هم خيس بشن. من که رفتم.

    فکر مي کردم آب وسط خيابون هم به اندازه همين کنار خيابونه که تا زانومون توش فرو رفته بود.

    جدا شدنم از ديوار کنار خيابون همان و تا سر زير آب رفتنم همان. هفت سال بيشتر نداشتم. کنترلم رو از دست دادم و آب با شدت من رو به عقب کشيد وبا سرعت با خودش برد. خدا رحم کرد و يه بنده خدايي پريد وسط و من رو گرفت که به دار و درختي نخورم.

    هيچ وقت اون روز رو از ياد نمي برم. خيلي بچگي کردم. البته خوب بچه هم بودم.

    التماس دعا

    سلام عليكم .

    اي كاش بچه هاي محصل مي دونستن يكي از بهترين دوران زندگيشون ايام مدرسه است . بخصوص دبيرستان و پيش دانشگاهي .

    ما كه قدر ندونستيم .

    يا علي

    سلام

    وبلاگ قشنگي داري دوست گرامي

    سر بزني خوشحالم مي کني

    موفق باشي

    سلام! آخرش نتيجه اخلاقي را خوب اومديد! اي ول! ديدي گفتم بچه مثبتيد؟

    اما عجب دل و جراتي هم داشتينا! شناهم بلديد؟!

    سلام اميدوارم خوب باشيد ممنون از دعوتتون منم به قولم عمل كردم و خاطرات مدرسه رو نوشتم

    افتخار بديد خوشحال ميشم

    راستي منم بايد 5 نفر رو دعوت كنم يا نه

    منتظرتونم

    سلام ممنون از اينكه منو واسه خاطره نويسي انتخاب كرديد

    يه دنيا ممنونتونم

    منتخب شدن نوشتتونم بهتون تبريك ميگم

    خاطره زيبايي بود

    جبران ميكنم

    التماس دعا

    سلام،

    نماز و روزه ها قبول ...

    اين نتيجه كاملا اخلاقي رو هستم!

    خدايي به خصوص تو مدرسه سرشناس بودن نعمتي است ... گاهي!

    سلام دوست عزيز

    تا من نيام شما يه وقت نياييدا !!!

    عباداتتون قبول در گاهي باشه انشالله !

    ما رو هم دها كنيد اللخصوص پيش از افطار و سحر !

    موفق باشيد

    يا حق!

    به وبلاگ شهيد زوبوني سر بزنيد به روز شده
    سلام خانمي
    از به ياد موندني ترين و زيباترين خاطرات زندگي ؛‏خاطرات مدرسه است .
    سربلند و هميشه منتخب باشي
     <      1   2   3      >