باسم رب النور
و با سلام, و کلامي چند در باب عشق ..
يک بوسه از لعل لب آن شاهد دردانه, که خوبي ترسابچه شمه اي از خوبي اوست, الطاف مغبچه باده فروش شمه اي از الطاف اوست, و دوکون پرتوي از جلوه جمال بينهايت خورشيد رخ اوست, و هر چه هست اوست. سر تا پاي صوفي اهل دل را به آتش ميکشد. درک اين آتش در حيطه دل انساني است و اساس منطق اين محفل بر مرام مي و مطرب و معشوقه است.
«فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم .. كه حرام است مي آن جا كه نه يار است نديم چاك خواهم زدن اين دلق ريايي چه كنم .. روح را صحبت ناجنس عرابيست اليم تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من .. سالها شد كه منم بر در ميخانه مقيم» ـ خواجه