اينن کار بسيار زيبا از خانم ملاتبار هست واقعا زيباست
پلکي زد و پاشيد از چشمان کمسويش
باراني از يک اعتقاد کهنه هر سويش
با چادر خاکيش، دريايي تيمم کرد
وقتي که موجي شد اسير موج گيسويش
خنثيترين باروتها هم منفجر ميشد
آنشب که تار چارقد، پيچيد در مويش
رد ميشد از پهناي گوش حلقهاش، ماشه
يادش ميآمد: مرد... حلقه... من که بانويش...
گم شد شبي از لابه لايِ مين تبکرده
حسي شبيه رد شدن از باغ شببويش
يک زن درون جبههاي، در پشت يک سنگر
دارد به فکرش ميزند چشمي که سوسويش...
دارد به فکرش ميزند يک ترس وقتيکه
توي خشاب خالياش ميريخت نيرويش
از پشت سنگر يکنفر انگار ميرقصد
تا لحظهي آخر نيامد خم به ابرويش
فردا ميان خاکها در خواب ميخندد
يک زن که جامانده پلا... نه! گيرهي مويش