یادمان داده اند عاشقی باید راست باشد و به وقار و به خاموشی و در اسارت !
می شود مصداق تو ، ای آیه ی حیاتم :. ((من عشق و کتم وعفّ ثمّ مات))......
بگذریم .
صلیب به آتش کشیده ی توام
چندان است که
آن شور شرفناک مسلمانی ام را
به باد دهم !!!
ساعتی چند گذشت ...گل چه زیبا شده بود ...دست بی جانش آمد نزدیک ...گل سراسیمه ز نایش خندید ...لیک آن یاس در آن دست دمید ...و گل از رنج رهید ....
با شبنمی از خواب پریدم ...گل صمیمانه به من گفت : سلام !
مادر خوبم ! روزت دوباره شادباشت باد !
دستت را همیشه بر سر چادر چمنی ام نگه دار !
.
.
.
درسته دیر یادداشت رو زدم ،ولی دلیلش ، وجود نازنین مادرم بود . من میزبانش بودم!
ششمین شماره ی چارقد هم آپدیت شد ، با همه ی سختیهایی که به دوش دانشجوی جوانی افتاده ، همچنان نفس می کشد .
سالها
و شاید هزاران سال دیگر
ترا در لحظه هایم قاب دارم !
همین امروز
و
شاید هزاران روز دیگر
ترا در سجده های دیده هایم
قبله کردم!
من شاعره ای بودم دل نرم تر از سهراب ......آنگونه که مردی بود دلباخته تر بر آب
آنگونه که شبدر را چون لاله ی قرمز دید ......آنگونه که می فهمید درد و دل یک بی تاب
آنگونه که یوسف را از چاه برون آورد ......آنهمه زلیخا را انداخته در مرداب
اما دل آن شاعر کز آب روان تر بود ......افسوس ! شده انسان آن شاعره ی نایاب
این شأن نزول و این سرعاقبت شعرم .......کز عقل تهی گشتن دل نرم تر از سهراب !
.
.
.
اینروزها مثل جغد بداخلاقی شده بود که بر بام خانه اش می نشست . درگیر افکاری که مرتب به او می گوید : تو اصلا تا به حال پروازی نمی کردی ، تو مدام در حال سقوط بوده ای ! او آرزوی طیران داشت و بس ! مگر نه که در ذات خدادادی اش بود ؟ اما چگونه ؟
او می گفت : گاهی نبودن او ، روشن ترین دلیل حضورش بود . اما این چه آیه ای بود که در سوره سوره قرآن وجودش ثبت نمی شد .
زمان می گذشت ، روزها از پی هم !
چند دقیقه ای صدایش در صدای خسته ام مات می ماند و من هر کاری که می توانست خنده های پریشانم را نخشکاند ، انجام میدادم اما ، نمی شد . او هم انگار از پشت آن خنده ها ، نگرانم بود !
او همیشه نگران من و ماست !
کاش یکی به او می باوراند ، مادر ! همه چیز خوب است ، من هر شب با صدای بلند افکار خود که نه ، با صدای لالایی های دعاگونه ی تو بخواب می روم ، اینطور سکوت نکن .
نگرانم نباش !
بانوی خوبم ! شماهم زینبت را تنها گذاشته بودی ، اما نه در یک اندوه و غم ! بلکه در کوهی از استقامتش !
من شبی شوم مجنون تا بهانه ای جویم ........یک سبد بغل بوسه دانه دانه ای جویم
پیچکی شوم شاید قد کشم به باغ تو .........بهر از شما گفتن ، تازیانه ای جویم
من اسیر هجرانم ، ای غزل ! امانم ده .....در جهان بگردم من ، عاشقانه ای جویم
من نگفته ها دارم ، غافل از همه رفتم .......در ادای نذر خود آستانه ای جویم
برگرد به عمق من ! بگذار رها گردیم......اعتراف هم خوبست تا ترانه ای جویم
تا دمار شعر من ، رنگی از وفا گیرد ........داغ کهنه ای هستم تا زبانه ای جویم
در سه نقطه بعد عشق اتفاق ما افتاد .....اتفاق بی تقصیر ، در زمانه ای جویم ... !!!!!
دم مسیحایی را هیچ هنگامی دوست نداشتم محفل اشعارم کنم اما گویا همیشه باید تسلیم اراده های احساسم بشوم!
پــــــــرده بردار ز رخ، چهرهگشا ناز بس است عــــــاشق ســوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت اى دوست، نخواهم برداشت تا مــــــن دلشـده را یک رمق و یک نفس است
همــــــــه خوبان برِ زیبایىات اى مایه حُسن، فىالمثل، در برِ دریاى خروشان چو خس است
مـــــرغ پــــر سوختــه را نیست نصیبى ز بهار عـــرصـه جولانگه زاغ است و نواى مگس است
داد خواهـــــم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟ که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همـــــــه غلغل و غوغـــا که در آفاق بوَد ســـوى دلـــــدار، روان و همه بانگ جرس است
دیگر ز پا افتاده ام ، جامانده ام ای بخت بد
عشقش کند دلداده ام ، جامانده ام ای بخت بد
شبها تو را چون نطفه ای در خود صبوری میکنم
لیکن چرا بدزاده ام ؟ جامانده ام ای بخت بد
حس ششم های تو را روز وفات قلب خود
بار دگر هم خوانده ام ، جامانده ام ای بخت بد
هر دم بدیدم ساحلت واکرده ام آغوش خود
لب تشنه ای در باده ام ، جامانده ام ای بخت بد
بیچاره من ! بیچاره من ، حتی که رفت خوش کرده بود
جایش چه خوش در لانه ام ، جامانده ام ای بخت بد
عیبم نکن ، عیبم نزن ! رقصم بده ناکام دل !
گویند که من هم رانده ام ، جامانده ام ای بخت بد
دیگر به پا ایستاده ام حسی به رنگ نازها
من را نبر در لانه ام ، جامانده ام ای بخت بد
اما برای گور من انصاف او خاک من ست
من پا به ماه هم زاده ام ، جامانده ام ای بخت بد
بمان و برایم مادری کن مادر ! صدای تپیدن قلبهایت را به کدامین آسمان آرزو کنم ؟ ببین چقدر زینب وجودت را خواهانم ، ببین شعر امروز دفترم را ، چقدر از درخشش فاصله گرفته ؟ غمناکی ام را پاسخ نمی گویی مادر؟
قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند .... مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز ست
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام ... تا ز پروانه کمی عاشقی آموخته ام
از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم ، گفتنیها را شنیده ام ، پس من اکنون از ندیدنهای تو صحبت میکنم ، از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم ، از لک زدن دلم برای لحظه ای که حس مالکیت به همدیگر پیدا کردیم ، از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم از آغوش گرمی که سردی را نصیبم کرد ، از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم ، از بهترین روزی که با تو بودم و اکنون میخواهی نباشد . ، از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم ، از آخرین باری که با نگاه های نارنجی ات بدرقه ام کردی ، از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم ، از قرارهای صمیمی مان که بین هم پلمپش کردیم ، و باز جگر سوز من ! از بهترین لبخندت که می خواهی از یادش ببرم !اینها را شهریار می گوید ! یعنی من می گویم که شهریار می گفت ! وای که پرده افسانه زندگی اش چه پلانتهای سوزناکی برایم داشت .تو چه کشیدی وقتی سراییدی : آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا !
دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت .... شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست .... اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت !
اگه دلشو دارید اینو کلیک کنید مهمون، مظلوم خداست ! بابت آهنگشم ......
زن و رسانه این شماره چارقد هم به روز شد .
یا زهرا