سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدای من سلام !آشنای لحظه های محزونم سلام ! دیدی عاشق بی دست وپای وجودت دست از پا درازتر از هرشب پشت سایه های اعتماد بارانها ،سنگر گرفته وخجل از گناهان ،سر بزیر انداخته؟ .بغض گلویش

 

 ،حرفهای ناسروده دلش را شکسته چون حس میکند که اگر هنوز بارانی از چشمه چشمش جوشیدن میکند پس او هنوز عاشق است ومیتواند عاشقی را دوباره بپیماید .فقط خسته است ،فقط سرگردان شده

 

 

است ودر فاصله  رد پای حضورت گم شده  وگم کرده است  ،او هنوز عاشق است .همان عاشق شاعری که ستاره های تسبیحش که از سینه ریز پاره آسمان آبیش به هنگام طلوع تمام نمیشد .ای آشنای لحظه

 

های محزون من  !.......کز هر چه غیر توست من امشب گریخته ام ،باز آی ،ای آشنای من ،سیاهی مرا گرفت ،تا آنکه ((واللیل اذا عسعس والصبح اذا تنفس ))هر چه غیر تو بود از سرم گریخت ،اکنون بیا ،که غیر

  

تویی نیبست در  سرم .فقط ...........فقط قدمهایم ....نمیدانم آن قدمهای بلند در چه راهی شکسته اند؟که این چنین سردو خاموش نشسته اند .وجود نازنین هستی دستم را بگیر ،قدمهایم با من .آسمان

  

آبی ات را پیش رویم بگذار به کام رسیدنش با من ،که به کام رسیدنش همه شبها را قدر میکند ،پس تو ای شب تقدیر سلام .


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/9ساعت  2:59 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]