خدای من سلام !آشنای لحظه های محزونم سلام ! دیدی عاشق بی دست وپای وجودت دست از پا درازتر از هرشب پشت سایه های اعتماد بارانها ،سنگر گرفته وخجل از گناهان ،سر بزیر انداخته؟ .بغض گلویش
،حرفهای ناسروده دلش را شکسته چون حس میکند که اگر هنوز بارانی از چشمه چشمش جوشیدن میکند پس او هنوز عاشق است ومیتواند عاشقی را دوباره بپیماید .فقط خسته است ،فقط سرگردان شده
های محزون من !.......کز هر چه غیر توست من امشب گریخته ام ،باز آی ،ای آشنای من ،سیاهی مرا گرفت ،تا آنکه ((واللیل اذا عسعس والصبح اذا تنفس ))هر چه غیر تو بود از سرم گریخت ،اکنون بیا ،که غیر
تویی نیبست در سرم .فقط ...........فقط قدمهایم ....نمیدانم آن قدمهای بلند در چه راهی شکسته اند؟که این چنین سردو خاموش نشسته اند .وجود نازنین هستی دستم را بگیر ،قدمهایم با من .آسمان
آبی ات را پیش رویم بگذار به کام رسیدنش با من ،که به کام رسیدنش همه شبها را قدر میکند ،پس تو ای شب تقدیر سلام .